خووووب !!!!!
جونم براتون بگه که کیف همسر جان یک ماه بعد از اون ماجرا در کمال ناباوری پبدا شد
. اول اینو بگم که من نزدیکای عاشورا یکدفعه به دلم افتاد که یه نذری بکنم قبلا هم گفته بودم که خیلی اهل این مناسک و این داستانا نیستم ولی امسال نمیدونم چی شد که دلم خواست روز عاشورا غذا بدم بیرون ، خوب نمیخواستم سنگین بگیرم که بعدا نتونم اداش کنم خلاصه که نذر پسری کردم و گفتم ایشالله کنجدک صحیح و سالم بیاد تو بغلم امسال 10 تا دونه غذا بدم بیرون و تا هفت سالگی جیگر مامان هر سال دو تا دونه اضافه اش کنم ،مامان جان طبق معمول اومد و کارها رو انجام دادیم خیلی خوب و خوش آب و رنگ و عالی شده بود ، اونروز خانواده همسر رو هم دعوت کردم و بیشتر از اونچیزی که نیت کرده بودم هم غذا دادیم بیرون خلاصه همه چیز عالی بود و حس و حال خودم هم خوب بود اولین بار بود که وارد همچین وادی ای شده بودم نذر کردم مشکلاتمون تموم بشه و رضا هم به آرامش برسه چون خیلی درگیر قضیه پیش اومده بود، خودم هم باورم نمیشه پس فردای اونروز صبح ساعت 9 گوشی رضا زنگ خورد ویه آقایی به رضا گفت من کیفتون رو پیدا کردم !!!!!!! کجا ؟؟؟؟؟؟!!!!! بیرون شهر تو خاک و خلهای بعد از یک پمپ بنزین !!!!!!!!!!!! رضا اصلا نفهمید چه جوری خودشو رسوند اونجا و جالبه که بدونید حتی یه برگه کاغذ ازش کم نشده بود فقط پول رو برداشته بودند و کیف رو پرت کرده بودند اونجا . یعنی کیف با همه مدارک توش یک ماه بعد صحیح و سالم رسید دستمون البته تو این مدت بابت مسدود کردن چکای مشتریا کلی هزینه کرده بودیم و کارو بار هم یه جورایی تق و لق بود یعنی میخوام بگم کلی ضرر مالی داشت برامون ولی روال اداری و هزینه های گرفتن المثنی اونهمه مدارک خودش یه داستان بود ، برای همه اشون باید اگهی روزنامه رسمی میدادیم و خلاصه هزار جور کاغذبازی . خیلی روز خوبی بود خیلی خداروشکر کردیم و کلی انرژی گرفتیم بابتش .
برای زایمانم هم تا روز اخر حال جسمی ام عالی و خوب بود فقط استرس وحشاتناکی داشتم باورتون نمیشه بعضی وقتا میگفتم کاشکی کیسه آب زودتر پاره بشه این بیاد و من ببینمش و خیالم از بابت اون آزمایشای کوفتی راحت شه .
دکترم برای 10 آذر بهم وقت داد که من پررو بازی در آوردم و گفتم میشه بندازیدش 9 ام چون سالگرد ازدواجمونه
بنده خدا دکتر هم خندید و قبول کرد خارج از روز کاریش سزارینم رو انجام بده . اونروز خیلی هیجان انگیز بود قلبم داشت می اومد تو دهنم چون از اتاق عمل هم میترسم خیلی خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم یکی از دوستام که همکارم هم هست اونروز بدون اینکه بهم بگه اومد بیمارستان من و رضا تو پذیرش بودیم که دیدم صدام میکنه خیلی ذوق کردم و بنده خدا تا به دنیا اومدن پندار بیمارستان موند . آهاااااا راستی یادم رفت اسم کنجدک من و باباش پنداره یعنی این بچه تا توی بیمارستان اسمش معلوم نبود و به قول دوستم اسمشو خودش با خودش آورد پندار کوچولوی من
عملم خوب بود فقط ظاهرا بیهوشیم نمیدونم به چه دلیلی سنگین بود و تا منو بیارن تو بخش 3 ساعت طول کشید که مامانم و رضا ظاهرا داشتن سکته میکردن و فکر میکردن برام اتفاقی افتاده ، درد زیادی داشتم ولی خوب انقد کولی بازی درآوردم که تند تند برام مسکن زدن و اروم شدم ، بیمارستانای شهرستان ها که میدونین چه جوریه کلا حساب کتاب ندارن دلم میخواست عکس و فیلم داشته باشم از اتاق عمل که نشد چون اونروز خیلی زایمان انجام شده بود و پرستارا میگفتن سرمون شلوغه و نمیتونیم براتون فیلم بگیریم (بخاطر اینکه اونروز تاریخش رند بود 9/9 /94 ) به رضا کلی سفارش کردم گفتم من که بیهوشم بچه رو آوردن ازش یه عالمه فیلم و عکس بگیر ، برای بچه جاریم من اون لحظه اونجا بودم و از همه لحظاتش فیلم و عکس گرفتم ولی روز زایمان من اجازه ندادن به جز همسر کس دیگه ای بیاد پشت در اتاق عمل و رضا خان بعدا اعتراف کردن که هول شده بود و 3-4 تا عکس زشت بیشتر از کنجدک نداریم .
یک ساعت بعد از اینکه اومدم تو بخش پسرکم رو آوردن ببینم باید اعتراف کنم واقعا حس خاصی بهش نداشتم و خیلی از خودم خجالت میکشیدم انگار یه نوزاد کوچولوی دوست داشتنی که مال یه غریبه است رو دادن بغلم جرات نداشتم به کسی بگم حسم اینجوریه و بابتش خیلی شرمنده بودم .
فرداش مرخص شدم اومدیم خونه و داستان ما شروع شد زنگ تلفن خونه ، موبایل من ، مامان و رضا اس ام اس ها ی تبریک و پیغامای تلگرام تو اون شرایط داشت منو دیوونه میکرد خونه هم که شده بود اتوبان همت یکسره مهمون داشتیم میدونستم که همه محبت دارن و من نباید شاکی باشم ولی دیگه دیوونه شده بودم کلا که موبایل رو سایلنت کردم و به هیچ تماس و پیغامی جواب نمیدادم فک کنم کلی پشت سرم حرف درآورده باشن ، ولی رفت و آمدها رو نمیتونستم کاریش بکنم باورتون نمیشه هنوز که هنوزه پس لرزه هاش ادامه داره هفته پیش پنج شنبه یکی از اقوام که میخواست بیاد برای تبریک فرمودن شام تشریف میارن و ما هم باهاشون رودرواسی داریم یعنی میزی چیدیم شاهانه هنوز چند سری دیگه هم مهمون خواهم داشت که میخوان بیان شازده رو رویت بفرمایند .
خوب دیگه این پست خیلی طولانی شد بقیه اش باشه برای بعد عجالتا عکس اتاق پسرک رو میذارم براتون و یک عکس از روز تولدش تو بیمارستان .
اینم پندار کوچولوی مااااا 5 ساعت بعد از تولد با این توضیح که اون پتوی زشت دورش مال بیمارستانه
خوش قدم باشه
مرسی
ای جان گلم خدا حفظش کنه. سلامت باشه. والا دیروز که سونوگرافیسته میگفت پسرمون لاغره!!! نمیدونم والا یه عمر خودم از اضافه وزن اذیت شدم حالا هم هر چی میخورم به تن خودم می چسبه و این پسرک وزن نمی گیره!!! گفت وزنش 2930 هست و من امروز 38 هفته ام تموم شده! شاید بخاطر وزنش یکم دیرتر زایمان کنم. نمی دونم والا موندم چی میشه. امیدوارم بخیر بگذره هر چی هست.... ولی خب سونوگرافیست فرمودن عوضش قدش بلنده! خدارو شکر ظاهرا تو این مورد به من و پارتنر کشیده!!! اگه دختر بود میگفتم باربیه! الان این پسر لاغر قد بلند چی میشه دقیقا؟
عزیزمممم قد بلند مهمتر از وزنه چون اونو بعد از تولد میتونه با تغذیه درستش کنی . مطمینم عشق میشه اصلا غصه نخور برای زایمانت هم قبلا بهت گفتم با وجودیکه خیلی این روزای آخر سخت میگذره ولی بهتره صبر کنی به قول رضا بچه برسه
وااااای عزیز دلمممممممممممم چقدر ماهه خدای من وای دلم ضعف رفت پس کی پسری من میاااااد
اول که پسنن رو خوندم هی میخواستم نظر بدم بعد که رسید به آخرش و عکس این فرشته کوچولوی ترگل رو دیدم دیگه همه نظرام یادم رفتتتتتتتتتتتتتت عزیز دلم خدا نگهش داره براتون خیلی دوست داشتنی و ماهه.
اتاقش هم خیلی زیبا و با سلیقه چیدی عزیزم عاشق مدل تخت و کمدش شدم. راستش ما برای پسری هنوز سرویس تخت و کمد چوبی نخریدیم و فعلا فقط یه تخت و پارک داره و یه دراور چون اتاقش خیلی کوچیکه و بخاطر اینکه مامانم تا چند ماهگی پسرک پیشمونه تخت مهمون رو نتونستیم از اتاق جمع کنیم و ایشالا اگه خدا بخواد تا چند ماه دیگه خونمون رو عوض میکنیم و می ریم یه جای بزرگتر و تصمیم داریم اون موقع سرویس چوبی بگیریم برا پسری
راستی اسمش هم خیلی زیبا و مناسبه و یکی از اسم های مورد علاقه منه. میتونم بپرسم تو چند هفتگی سزارین شدی؟ و وزن نی نی چقد بود؟ این چند روز آخر خیلی فکرم درگیر این چیزاست، ببخشید
یادم رفت بگم وقتی نوشتی کیف مدارک همسرت پیدا شد نزدیک بود گریم بگیره اصلا باور کردنی نیست مهر و اراده و محبت و خواست خدا و اینکه مطمئنم بخاطر دعا و صحبت های خودت با خدا بود که همچین چیزی اتفاق افتاد اونم بعد یک ماه... راستش خیلی دلم میخواد منم در حد توانم بتونم چیزی به مردم نیازمند ببخشم و با خوندن این پستت واقعا حس کردم که میخوام در اولین فرصت اینکارو بکنم و امیدوارم موقعیتش خیلی زود برامون جور بشه، بقول خودت نه یه چیز خیلی بزرگ که از پسش بر نیام، در حد توان و بظاعتم. امیدوارم بتونم دل بنده ای رو شاد کنم.
مرسی عزیز دلم ایشالله چند روز دیگه میپره گل پسر شما هم میاد و عکسش رو میذاری و من میام براش غش و ضعف میکنم
بابت تخت و کمد هم باید بگم که کار خوب کردی الکی شلوغش نکردی اصلا الان نیاز نیست من براش یه گهواره خریدم که تو اتاق خودمونه و اونجا میخوابه ، تصمیم دارم هر وقت دیگه اون تو جا نشد ببرمش تو اتاق خودش ، شما هم ایشالله خونه رو عوض میکنی و به موقعش گل پسرت تو تخت خودش میخوابه ، والله ما خونه امون دوخوابه است و این پسرک باعث شد هر چی وسیله تو اون اتاق بود رو دستمون باد کرده الان میز کامپیوتر و وسایل کار رضا گوشه حال افتاده انقده حرص میخورم هر دفعه میبینمش
والله من هفته 38 ام که تموم شد دکتر بهم وقت داد در واقع 38 هفته و دو روز ، پسرک هم 3550 بود و قدش 49 من خودم موقع تولد 4 کیلو بودم دلم میخواست بچه ام هم توپول موپول باشه ولی نشد . زیاد غصه وزنش رو نخور سونوگرافی خیلی دقیق نیست دوست من تو سونوش 2700 نشون داده بود بچه دنیا اومد 3100 بود . ایشالله به سلامتی میاد ما منتظریم
چقد حرف زدم کامنتم اندازه یه پست شد
بدون تعارف عرض کنم سایت خیلی خوبییییییییی دارین
8908
مرسی عزیزم