کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

غرنامه

سلام خیلی وقته میخوام بیام و یه چیزی بنویسم ولی انقد حالم خرابه و انقد داغونم که حتی حوصله تایپ کردن رو هم ندارم به زودی یه روزی که حالم بهتر شد میام یک کم درددل میکنم میدونم خواننده های وبلاگم خیلی کمن ولی حتی اگه هیچ کی هم نخونه حداقلش اینه که با نوشتن سبک تر میشم .

پندار خوبه و با سرعتی باور نکردنی در حال بزرگ شدنه . به عکسای کوچیکیاش نگاه میکنم و یادم نمیاد واقعا انقد کوچولو بووووود 

باورم نمیشه انقد زود بزرگ شد هنوز براش تولد نگرفتیم و معلوم هم نیست بگیریم رضا انقد دست دست کرد که یکماه گذشته ولی هنوز تکلیفش معلو نیست شب تولدش خانواده من و رضا خونه امون بودن به پندار خیلی خوش گذشت ولی چون قصد برگزاری یه جشن مفصل رو داشتیم به همه گفتیم کادو نیارن و بمونه برای مهمونی اصلی نتیجه اینکه هنوز براش مهمونی نگرفتیم و بچه ام بدون کادو تولدش رو گذروند از دست رضا خیلی حرص میخورم که انقد بیخیاله مشکل بزرگمون مکانه چون تعداد دعوتی هامون حدودا 100 نفره و جای مناسبی هنوز برای یه مهمونی مختلط که امن هم باشه پیدا نکردیم 

الان تو دفترم و به عکسای گل پسر دسترسی ندارم که براتون بذارم ایشالله باشه برای بعد .

حال و روزم تعریفی نداره مشاوره میرم به تنهایی رضا دیگه نمیاد که از اول هم میدونستم همین میشه . اوضاع دفتر هم روبراه نیست یه سری تغییر و تحولاتی ایجاد شده که برای من که شرایط روحی خوبی ندارم فشار مضاعف حساب میشه . خلاصه اینکه این روزها دارم خودم رو میکشونم تا کی دووم بیارم خودم هم نمیدونم .

تا بعد ....