کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

ماجراهای ناتمام کنجد

سلام علیکم  

اگه فک کردین که تموم شده باید بگم که کاملا در اشتباهید داستان همچنان  ادامه داره . این بچه از وقتی که شروع کرد به شیر خوردن همه اش شیکمش مثل طبل گنده بود و مشکل یبوستش هم سر جاش بود هی میبردمش دکتر و هی دکترش میگفت اینا از عوارض شیر خشکه هی شیر عوض میکردیم بلکه یکی از این ترکیبات بهش بخوره ولی هیچ فایده ای نداشت روزبه روز بدتر میشد . 

کار منم شده بود بردن بچه از این دکتر به اون دکتر همه اشون هم میگفتن طبیعیه یادمه یکیشون که منو مسخره کرد که خانم نوزاد رو برای نفخ و دلدرد آوردی دکتر ؟؟!!! بچه همینه دیگه حالا به اینا اضافه کنید غرغرا و متلکای پدر بچه که شماها حساسید ، بچه چیزیش نیست ، تو میخوای بچه امو مثل خودت سوسول بار بیاری ، دیدی دکتر خیطت میکنه باز تو دست بردار نیستی و......  

 القصه یه بار که داشتیم این وروجک رو عوض میکردیم مامانم تو پوشکش خون دید و باز هم ما راهی مطب دکتر شدیم و کاشف به عمل اومد این جوجه ما به پروتئین گاوی حساسیت داشته و این 50 روز خیلی راحت دکترا با یه کلمه طبیعیه ؛ خیال خودشون رو راحت میکردن دلم میخواست دکترشو خفه کنم خوب اگه مامان من تو پوشک بچه رو نگاه نمیکرد این بچه بیچاره همچنان باید این شیر ها رو میخورد و روده هاش دور از جونش به خونریزی شدید می افتادن حالا جالبه اخرین کسی که بچه رو بردیم پیشش فوق تخصص گوارش اطفال بود ، تو ساری معروفه و خیر سرش چند تا کتاب نوشته ولی دریغ از یکذره دقت تو بررسی وضعیت بیمار یا مشاوره درست   آخه من میگم درسته که دل درد بچه ها یک چیز طبیعیه درسته که نفخ تا چند ماه اول تقریباً همه بچه ها رو اذیت میکنه ولی یکی نیست بهش بگه دکتر تو که میدونی آلرژی به لبنیات و پروتئین گاوی یه چیز شایع هست ، میتونی به مادر بچه بگی حواست باشه ممکنه حساسیتی در کار باشه ، حواست به پوشکش باشه حواست به شیرش باشه یه مشاوره ای ، یه اطلاعاتی اگه مامانم طبق عادت و تحربه پوشکش رو چک نمیکرد این بچه چقد باید اذیت میشد واقعا بعضی وقتا حرصم در میاد جسارت به پزشکای محترم نباشه ولی در مورد بعضیاشون باید گفت دریغ از یک ذره تعهد .

 خلاصه داستان ما شروع شد برای همون دو قطره شیری که به بچه میدم یک رژیم سفت و سخت باید بگیرم هیچ نوع لبنیات ، روغن سرخ کردنی ، آجیل ، شکلات ، شیرینی ، سویا و...... نباید مصرف کنم تاکید میکرد که حتی وقتی میری مهمونی چون روغنشون سرخ کردنیه با خودت غذا ببر با روغن ذرت یا کنجد حالا فک کنید من هله هوله خور چه عذابی میکشم . یه شیری هم برای بچه تجویز کرد به نام neocate که فوق العاده سخت پیدا میشه و هر قوطی ای که نزدیک به تموم شدنه انگار شیشه عمر منه که داره ته میکشه و عزا میگیرم که الان چی کار باید بکنیم .

بععععلهههه باید بگم این وروجک شیطون ما با شدت تمام مشغول وارد کردن استرس به اینجانب و بابای عزیزشونه .  

الان هم که دارم این پست رو میذارم دوروزه شیر بچه تموم شده و به هر دری میزنیم پیدا نمیشه ، دوروزه که یه شیر دیگه بهش میدم و بچه ام دیشب تا صبح همه اش از درد گریه کرد و هر چی شیر میخورد بالا میاورد ، به هزار نفر سپردم دوستم دیشب بهم زنگ زد گفت داروخونه 22 بهمن تهران پیدا کرده ولی باید اینترنتی ثبت نام کنم و برم تو لیست تا هفته ای دوتا سهمیه برام در نظر بگیرن حالا دنبال جور کردن مدارک برای ثبت نامم .  

امروز سرکار نرفتم با رضا از صبح هزار جا رفتیم آخرش رفتیم دانشگاه علوم پزشکی که متولی سهمیه بندیه و توزیع این شیره رضا رفت پیش رییس بخش دارو انقده خواهش و درخواست کرد طرف خودش گوشی رو برداشت زنگ زد یه پخشی تو بابل گفتن سه تا دونه ته انبارمونه فردا صبح میفرستیم براتون ، به رضا گفتم بچه ام امشب تا صبح بازم میخواد درد بکشه خلاصه گفتیم آژانس بگیرن با هزینه خودمون بفرستن قرار شده تا بعد از ظهر دستمون برسونن استرس دارم . بچه سیستمش کاملا به هم ریخته دلم میخواد گریه کنم مملکت نیست که ماشالله .... برای سیر کردن شکم بچه باید اینجوری تن و بدن ما بلرزه . 

 

اینم وروجک مامان تو 50 روزگیش 

 

اینم همین دیشب بغل مامانم

ادامه داستان

سلام سلام

تا اونجا گفتم که اومدیم خونه ، راستش رو بخوای من دوشنبه زایمان کردم فرداش تا کارای ترخیص انجام بشه و من مرخص بشم غروب شد، چهارشنبه هم که اربعین بود و تعطیل ، پنج شنبه هم که پزشکای محترم اصولا مطباشون تعطیله بعدشم که جمعه بود ، نهایتا اینا باعث شد که ما موفق شدیم کنجدکمون رو برای چک آپ بعد از تولد شنبه هفته بعد ببریم دکتر.  

تو این پنج روز این بچه کلا خواب بود شیر میخورد و میخوابید اصلا با هیچ ترفندی هم چشاشو باز نمیکرد همه هم میگفتن طبیعیه ، ولی خیلی ببخشید دفع خیلی کمی داشت و گاهی اوقات برای ادرار کردن جیغ هایی میکشید که نگو و نپرس مامانم همه اش میگفت این مجرای ادرارش مشکل داره و باید زودتر ببریمش دکتر. توی پوشکش هم همه اش لکای نارنجی میدیدم خلاصه روز جمعه یادمه این بچه برای جیش کردن انقد جیغ کشید که نفسش چسبید و قلب ما رو آورد تو دهنمون  بعدشم دیدیم تو پوشکش یه چیزایی مثل شن نارنجی هست.  به چه بدبختی شنبه وقت گرفتیم و بردیمش پیش یه دکتر معروف بماند که مطب دکتر رو هم گذاشته بود رو سرش انقد گریه میکرد.  دیدم دکترش معاینه اش کرد و بهم گفت خانم این بچه گرسنه است اگه میبینی انقد میخوابه از بیحالی اشه و این چیزی که تو پوشکش میبینی رسوبه بچه از گرسنگی آب بدنش کم شده و به جای ادرار رسوب دفع میکنه و گفت اگه یه هفته دیرتر میاوردین امکان داشت بچه کلیه اش سنگ بیاره  

براش شیر خشک نوشت و یه سری داروهای دیگه هیچ وقت یادم نمیره اون شب اومدیم خونه مامانم نمیدونم یاد چی افتاد که زد زیر گریه احساس میکنم یاد برادر کوچیکم که ماجراش رو بهتون گفتم افتاده بود .  

اونشب منم حالم کلا خوب نبود بچه رو دادم به مامانم و  رفتم تو اتاق دراز کشیدم هی به بچه فکر میکردم به اینکه تو این چند روز چقد گرسنگی و زجر کشید چقد برای جیش کردن درد کشید یه دفعه قلبم فشرده شد احساس کردم خیلی دوسش دارم انگار یهو فهمیدم این بچه منه این پسرمه و من مامانشم نمیدونم انگار باید یه اتفاقی می افتاد که من بفهمم مادر شدم حس مادرانه قشنگ بود و دردناک ، از اتاق رفتم بیرون و به مامانم گفتم بچه ام رو بده میخوام بغلش کنم و اون لحظه خیلی حسم قشنگ بود چیزی رو که خیلی مادرا تو لحظه تولد جگر گوشه اشون تجربه میکنن من اونشب و تو اون لحظه تجربه اش کردم . خلاصه تو دلم گفتم خدایا وقتی تو شکمم بود همه اش ناشکری میکردم بابت حضورش و با اون داستانای مربوط به آزمایش اش فهمیدم نباید ناشکر باشم الان هم همین ، این ماجرا رو پیش آوردی که قدر هدیه ات رو بدونم .

خلاصه که پسرک ما با این داستان خودشو تو دل مامانش جا کرد و البته تبدیل شد به یه بچه شیرخشکی  

شیر منو ول کرد و با تلاشهای شبانه روزی و مکرر من (باوجودیکه از شیردهی بدم می اومد ولی دلم نمی اومد از شیرم محرومش کنم )در روز یک یا دو وعده شیر منو مثل زنگ تفریح تک تک میزنه بازم خدارو شکر .

ختنه اش هم کردیم تو 35 روزگی پیش یک فوق تخصص اورولوژی اطفال هر چی همسر جان گفت بیا ببریمش پیش همین پزشکای عمومی من قبول نکردم بچه رو بردیم بابل پیش یک دکتر معروف که میگفتن با یه روش جدید ختنه میکنه نه بخیه داره و نه حلقه و بچه از روز دوم خوب میشه ظاهرا با لیزر انجام میده ،  تو بیمارستان با کلی دنگ و فنگ پسر مارو بردن اتاق عمل و برگردوند ، بماند که بقیه بچه ها رو نیم ساعته میاوردن بیرون ولی این پسرک ما 

1/5  ساعت تو اتاق عمل بود و باز هم قلب مارو آورد تو دهنمون جالا میگم داستانشو ، به بیست نفر پیغام پسغام فرستادم بچه من چی شد همه پرستارا دیگه منو شناخته بودن    

اینم پسرک ما تو بیمارستان که بعد از کلی گریه و زاری تو بغلم غش کرده  

 

کنجدک رو قاپیدیم اومدیم خونه هی حالا من معاینه اش میکنم میبینم انگار این بخیه داره و روز سوم بعد از ختننه اش بهمون ثابت شد که بععععله دکتر به روش سنتی بچه رو بخیه زده از کجا فهمیدم ؟؟ از اونجایی که موقع شستن بچه نمیدونم چه دسته گلی به آب دادم که یکی از بخیه هاش باز شد و بچه خونین و مالین خونه رو گذاشت روی سرش باز هم طبق معمول جمعه بود خلاصه بچه رو زدیم زیر بغلمون بردیم بیمارستان که گفتن فقط شستشو بدینش و فشار نیارین خودش جوش میخوره هفته بعد که برای معاینه بردیمش پیش دکتر گفت مورد پسر شما جوری بود که محبور شدم سنتی عملش کنم و نمیشد از این روش جدید استفاده کنم تازه فهمیدم علت معطلی کجندک تو اتاق عمل چی بود ، ظاهرا این پسرک قراره همه چیزش با بچه های دیگه فرق کنه و از وقتی که تو شکم اینجانب تشریف داشتن وظیفه خطیر لرزوندن تن و بدن ما رو بابت هر موضوع کوچیک و بزرگی با اهتمام ویژه ای به انجام میرسونند .

ادامه داره ................... 

خودمونیم امروز چقدر فعال شدم دو سری پست گذاشتم

تولد

خووووب !!!!!

جونم براتون بگه که کیف همسر جان یک ماه بعد از اون ماجرا در کمال ناباوری پبدا شد  

 . اول اینو بگم که من نزدیکای عاشورا یکدفعه به دلم افتاد که یه نذری بکنم قبلا هم گفته بودم که خیلی اهل این مناسک و این داستانا نیستم ولی امسال نمیدونم چی شد که دلم خواست روز عاشورا غذا بدم بیرون ، خوب نمیخواستم سنگین بگیرم که بعدا نتونم اداش کنم خلاصه که نذر پسری کردم و گفتم ایشالله کنجدک صحیح و سالم بیاد تو بغلم امسال 10 تا دونه غذا بدم بیرون و تا هفت سالگی جیگر مامان هر سال دو تا دونه اضافه اش کنم ،مامان جان طبق معمول اومد و کارها رو انجام دادیم خیلی خوب و خوش آب و رنگ و عالی شده بود ، اونروز خانواده همسر رو هم دعوت کردم و بیشتر از اونچیزی که نیت کرده بودم هم غذا دادیم بیرون خلاصه همه چیز عالی بود و حس و حال خودم هم خوب بود اولین بار بود که وارد همچین وادی ای شده بودم نذر کردم مشکلاتمون تموم بشه و رضا هم به آرامش برسه چون خیلی درگیر قضیه پیش اومده بود، خودم هم باورم نمیشه پس فردای اونروز صبح ساعت 9 گوشی رضا زنگ خورد ویه آقایی به رضا گفت من کیفتون رو پیدا کردم !!!!!!! کجا ؟؟؟؟؟؟!!!!! بیرون شهر تو خاک و خلهای بعد از یک پمپ بنزین !!!!!!!!!!!! رضا اصلا نفهمید چه جوری خودشو رسوند اونجا و جالبه که بدونید حتی یه برگه کاغذ ازش کم نشده بود فقط پول رو برداشته بودند و کیف رو پرت کرده بودند اونجا . یعنی کیف با همه مدارک توش یک ماه بعد صحیح و سالم رسید دستمون  البته تو این مدت بابت مسدود کردن چکای مشتریا کلی هزینه کرده بودیم و کارو بار هم یه جورایی تق و لق بود یعنی میخوام بگم کلی ضرر مالی داشت برامون ولی روال اداری و هزینه های گرفتن المثنی اونهمه مدارک خودش یه داستان بود ، برای همه اشون باید اگهی روزنامه رسمی میدادیم و خلاصه هزار جور کاغذبازی . خیلی روز خوبی بود خیلی خداروشکر کردیم و کلی انرژی گرفتیم بابتش .

برای زایمانم هم تا روز اخر حال جسمی ام عالی و خوب بود فقط استرس وحشاتناکی داشتم باورتون نمیشه بعضی وقتا میگفتم کاشکی کیسه آب زودتر پاره بشه این بیاد و من ببینمش و خیالم از بابت اون آزمایشای کوفتی راحت شه .

دکترم برای 10 آذر بهم وقت داد که من پررو بازی در آوردم و گفتم میشه بندازیدش 9 ام چون سالگرد ازدواجمونه  

بنده خدا دکتر هم خندید و قبول کرد خارج از روز کاریش سزارینم رو انجام بده . اونروز خیلی هیجان انگیز بود قلبم داشت می اومد تو دهنم چون از اتاق عمل هم میترسم خیلی خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم یکی از دوستام که همکارم  هم هست اونروز بدون اینکه بهم بگه اومد بیمارستان من و رضا تو پذیرش بودیم که دیدم صدام میکنه خیلی ذوق کردم و بنده خدا تا به دنیا اومدن پندار بیمارستان موند . آهاااااا راستی یادم رفت اسم کنجدک من و باباش پنداره یعنی این بچه تا توی بیمارستان اسمش معلوم نبود و به قول دوستم اسمشو خودش با خودش آورد پندار کوچولوی من

عملم خوب بود فقط ظاهرا بیهوشیم نمیدونم به چه دلیلی سنگین بود و تا منو بیارن تو بخش 3 ساعت طول کشید که مامانم و رضا ظاهرا داشتن سکته میکردن و فکر میکردن برام اتفاقی افتاده ، درد زیادی داشتم ولی خوب انقد کولی بازی درآوردم که تند تند برام مسکن زدن و اروم شدم ، بیمارستانای شهرستان ها که میدونین چه جوریه کلا حساب کتاب ندارن دلم میخواست عکس و فیلم داشته باشم از اتاق عمل که نشد چون اونروز خیلی زایمان انجام شده بود و پرستارا میگفتن سرمون شلوغه و نمیتونیم براتون فیلم بگیریم (بخاطر اینکه اونروز تاریخش رند بود 9/9 /94 ) به رضا کلی سفارش کردم گفتم من که بیهوشم بچه رو آوردن ازش یه عالمه فیلم و عکس بگیر ، برای بچه جاریم من اون لحظه اونجا بودم و از همه لحظاتش فیلم و عکس گرفتم ولی روز زایمان من اجازه ندادن به جز همسر کس دیگه ای  بیاد پشت در اتاق عمل و رضا خان بعدا اعتراف کردن که هول شده بود و 3-4 تا عکس زشت بیشتر از کنجدک نداریم .

یک ساعت بعد از اینکه اومدم تو بخش پسرکم رو آوردن ببینم باید اعتراف کنم واقعا حس خاصی بهش نداشتم و خیلی از خودم خجالت میکشیدم انگار یه نوزاد کوچولوی دوست داشتنی که مال یه غریبه است رو دادن بغلم جرات نداشتم به کسی بگم حسم اینجوریه و بابتش خیلی شرمنده بودم .

فرداش مرخص شدم اومدیم خونه و داستان ما شروع شد زنگ تلفن خونه ، موبایل من ، مامان و رضا  اس ام اس ها ی تبریک و پیغامای تلگرام تو اون شرایط داشت منو دیوونه میکرد خونه هم که شده بود اتوبان همت یکسره مهمون داشتیم میدونستم که همه محبت دارن و من نباید شاکی باشم ولی دیگه دیوونه شده بودم  کلا که موبایل رو سایلنت کردم و به هیچ تماس و پیغامی جواب نمیدادم فک کنم کلی پشت سرم حرف درآورده باشن ، ولی رفت و آمدها رو نمیتونستم کاریش بکنم باورتون نمیشه هنوز که هنوزه پس لرزه هاش ادامه داره هفته پیش پنج شنبه یکی از اقوام که میخواست بیاد برای تبریک فرمودن شام تشریف میارن و ما هم باهاشون رودرواسی داریم یعنی میزی چیدیم شاهانه هنوز چند سری دیگه هم مهمون خواهم داشت که میخوان بیان شازده رو رویت بفرمایند . 

خوب دیگه این پست خیلی طولانی شد بقیه اش باشه برای بعد عجالتا عکس اتاق پسرک رو میذارم براتون و یک عکس از روز تولدش تو بیمارستان .  

ادامه مطلب ...