کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

پارسال این موقع

واااای بهش فکر میکنم مخم سوت میکشه . چه جوری یک سال به این سرعت گذشت همه چیز رو با جزئیات یادم میاد این که شب قبلش چقدر استرس داشتم و خوابم نمیبرد غروبش با مامان رفتیم بازار یه سری خورده ریز خریدم برگشتم خونه دوباره یادم اومد فردا سالگرد ازدواجمون هم هست دوباره آژانس گرفتم رفتم برای رضا هدیه خریدم که فردا تو بیمارستان بهش بدم صبحش بیدار شدم آرایش کردم دوست داشتم مرتب باشم .

 تو بیمارستان توی تمام مراحل آماده سازی استرس وحشتناک داشتم ده بار رفتم دستشویی وقتی داشتم میرفتم اتاق عمل گریه ام گرفته بود ولی به زور جلوی خودم و گرفته بودم که اشکام نریزه پایین  و ....

حوصله ندارم همه اش رو تعریف کنم هدفم از گفتن این جزئیات این بود که انگار همین دیروز بود چقد زود گذشت یکسال پر از فراز و نشیب های زیاد انگار یه زلزله اومد همه چیز رو به هم ریخت و ما الان دوباره داریم از نو میسازیمش ، زلزله ای به نام پندار 

قبلا هم گفتم اونروز که دادنش بغلم هیچ حسی بهش نداشتم تا دو سه ماه بعدش هم همین بود ولی الاااااان خدایا نگوووووو دنیا رو به پاش میریزم عاشقشممم عاشقششششم عاششششق 

هنوزم یه وقتایی به نبودنش و دوران قبل از اون فکر میکنم و دلم برای تنهایی و خلوتم تنگ میشه تو این مواقع یک کم عذاب وجدان میگیرم ولی خوب منم آدمم جدیدنا یاد گرفتم به ذهنم اجازه بدم واسه خودش آزادانه بگرده اشکالی نداره یه وقتایی هم دلش تنهایی بخواد مهم اینه که قلبم برای این موجود کوچولوی شیرین زبون دوست داشتنی و کپلک میتپه .

یه مساله خیلی مهمی که بعد از به دنیا اومدن این وروجک پیش اومد خراب شدن رابطه من و رضا بود نمیدونم چرا ولی وضعیت روحی من خوب نبود خیلی هم طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم اونم به کمک دکتر و مشاور و داروهای آرامبخش ( که خودم اصلا تمایلی بهش نداشتم ولی وضعیتم انقد ناجور بود که مجبور شدم بهش تن بدم ) رضا هم بدتر از من قدرت جمع و جور کردن اوضاع نابه سامان پیش اومده رو نداشت نتیجه اش شد فاصله گرفتن بیشتر و بیشتر ما از همدیگه یه روزی یه جایی احساس کردم باید تموم شه این وضعیت و دقیقا از اونروز با وجود تمام فشارهای سنگینی که رو دوشم بود تصمیم گرفتم رویه ام رو عوض کنم برای رضا هم تغییر رفتار من عجیب بود  ولی الان آرامش بیشتری تو روابطمون هست لبته دو تا مساله وجود داره : 

- یکی اینکه از این مساله فوق العاده ناراحتم که چرا با وجود شرایط بد جسمی و روحی و فشارای زیاد کار و مسئولیت بچه باز هم این منم که باید برای بهبود قدم بردارم 

- و یکی دیگه هم این که تغییراتی که سعی کردم توی رفتارم داشته بشم و واکنش های مثبت رضا به اونها خیلی سطحی و ظاهریه و با کوچکترین تغییر دوباره جو متشنج قبلی برمیگرده به خونه ، که فعلا کاریش نمیشه کرد باید با وجود تمام شرایط نامطلوب روحی ای که دارم خودم  و رفتارم رو کنترل کنم و تلاشم رو بکنم برای اینکه محیط خونه برای پندار پر از عشق و آرامش باشه 

خلاصه امروز تولد یکسالگی پسرمه همون زلزله که گفتم خدمتتون خیلی وروجک شده از در و دیوار بالا میره الان دو روزه از نرده های تختش میره بالا وسط راه گیر میکنه نه میتونه بره تو نه میتونه بیاد پایین با گریه صدام میکنه میرم از بین آسمون و زمین نجاتش میدم یا اینکه لبه شومینه رو میگیره و آویزون میشه دیروز که یه کار فوق العاده کرد ، کنج آشپزخونه وایستاده بودم داشتم با موبایل صحبت میکردم پندارم زیر دست و پام هی وول میخورد و جیغ میکشید که بغلش کنم یه لحظه سرم رو آوردم پایین دیدم دسته دو تا کابینت رو گرفته مثل میمون درختی نیم متر از کابینت اومده بالا  واااای خیلی خطرناک شده دختر خاله ام همه اش میگه فلق اینو باید بفرستیش صخره نوردی 

خلاصه یکسال با خوبیها و بدیهاش گذشت و پندار روزبه روز بیشتر داره خودشو تو قلب من و باباش جا میکنه هرچی بزرگتر میشه دغدغه هام داره براش بیشتر میشه من یه آدم استرسی همیشه نگرانم ولی امیدوارم از پس تربیت و نگهداریش به خوبی بر بیام .

امشب خانواده من و رضا برای شام میان خونه امون یه کیک کوچولو هم میگیریم که تولدش رو تو روزش جشن بگیریم تا ایشاالله اگه فرصت شد یه جشن درست و حسابی براش بگیریم تا ببینیم چی پیش میاد .

من برم به کارم برسم فعلا خداحافظ