کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

خسته از قدم های اشتباه

کجاست اونهمه رویاپردازی ؟ کچاست اونهمه هیجان و آرزوهای ریز و درشت ؟ چی شد نتیجه اهداف بزرگی که برای آینده ام داشتم ؟ چی شد که من فرسنگها از خودم فاصله گرفتم ؟ من الان کجای این زندگی وایستادم ؟ چرا انقدر از خودم دور شدم؟ درگیر چی شدم ؟ تصویری که از سی و شش سالگیم تو ذهنم داشتم چی بود ؟ انقدر ازش دور شدم که حتی یادم نمیاد .

باید بشینم ذهنم و شخم بزنم، کلی فکر کنم، دغدغه های پیش پا افتاده و مسخره ای که انقدر رو هم تلنبار شدند که دیگه دارن سرریز میشن رو بزنم کنار، تازه برسم به لیست زنگ زده رویاهای نوجوونی .

شور، شوق، هیجان، رنگ، شعر، موسیقی، کتاب، عشق عشق عشق ....

چرا دیگه کتاب نمیخونم ؟ چرا دیگه دستم به قلم نمیره ؟ چرا دیگه رنگها منو سر ذوق نمیارن ؟ چرا بادیدن مینیاتورهای پر از رنگ و نقش هیچی تو دلم تکون نمیخوره ؟ چرا وقتی به سازم که سالهاست داره یه گوشه خاک میخوره نگاه میکنم حالم بد میشه ؟ چرا مدتهاست که سینما نرفتم ، شعر نخوندم ، موسیقی مورد علاقه ام رو گوش نگردم ، به گالریهای هنری سرنزدم ؟چرا دیگه ورزش نمیکنم ؟ چرا دیگه کوه نمیرم ؟ چرا دیگه از درختای خونه مادریم بالا نمیرم ؟ چرا دیگه از ته دل نمیخندم ؟ کجاست اون قهقه هایی که تو فامیل معروف بود انقدر میخندیدم که نفس کم میاوردم و به گریه می افتادم !!!!! چرا دیگه حوصله بچه های کوچیک رو ندارم ؟ چرا برای تحمل پندار باید مشت مشت داروهای آرامبخش بخورم ؟چی شد که همه چیز رو تو خودم کشتم ؟

فقط یه انتخاب اشتباه نمیتونه دلیل اینهمه تغییر باشه ؟!!!!! نمیدونم چرا انقدر کم آوردم ؟ نمیدونم چی شد که همه چیز رو گذاشتم زیر پام ؟ چرا انقدر در مقابل طرفم از خودم ضعف نشون دادم ؟ چرا تمام تقصیرها رو میندازم گردن اون ؟ پس خودم چی ؟ پس خودم چی شدم ؟ اصلا منی وجود داره یا نه ؟

شدم عین یه ربات که توی ساختش یه جاهایی از دست طراح در رفته و یه نموره احساس قاطی خروارها پیچ و اهنش شده .

میرم سرکار غر میشنوم و برام مهم نیست،  برمیگردم خونه غر میشنوم و برام مهم نیست، ظرف میشورم، جارو می کشم، تمیز میکنم، غذا میپزم، غر میشنوم و برام مهم نیست، مهمونی میرم و مجبورم با آدمایی رفت و آمد کنم که یک روزی به خنده هاشون به شوخی هاشون به دغدغه هاشون میخندیدم آدمایی که حتی یک کلمه حرف مشترک باهاشون ندارم و باز هم برام مهم نیست، تو خونه و تو ماشین به مجبورم موسیقی ای رو بشنوم که هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اینم مهم نیست، وقتی باهاش صحبت میکنم جوری نگاهم میکنه و حرف میزنه انگار من رو نمیفهمه انگار من دارم به زیون  آفریکانس باهاش صحبت میکنم نمیتونم بگم این برام مهم نیست ولی یاد گرفتم چه جوری ایگنورش کنم ، کمدای خونه به هم ریخته است ، کشوها نامرتبه ، کابینتا پر از خرت و پرت های روی هم تلنبار شده است ، ذهنم مشوشه و  تمام چارچوب های ذهنی ام به هم ریخته نمیتونم بگم برام مهم نیست ولی دارم تمام تلاشم رو میکنم که ایگنورش کنم ، تحقیر میشم و اعتماد به نفسم رو روز به روز بیشتر از دست میدم ، اینم برام مهمه ولی دارم باهاش کنار میام ......

نقطه ضعف من پنداره ، اونجا که پای اون در میونه اون یه ذره احساسی که گفتم قاطی آهن پاره های وجودمه خودشو نشون میده براش میجنگم ، صدام و بالا میبرم نمیذارم تحقیر بشه ، نمیذارم ذهن مشوش و به هم ریخته دیگه ای ساخته بشه ، نمیذارم هر چیز مزخرفی به اسم موسیقی تو گوشش فرو کنن، براش کتاب میخونم ، باهاش حرف میزنم ، بهش دوست داشتن و دوست داشته شدن رو یاد میدم ، براش لالایی میخونم با صدای مسخره دو رگه خش گرفته ام ، بهش یاد میدم طرفم رو دوست داشته باشه پدرش رو میگم ، بهش یاد میدم یاد میدم یاد میدم .....

ولی خودم چی ؟ چرا انقدر توی این زندگی بیمارگونه با روکش زیبا غرق شدم ؟ چرا سعی میکنم جوری نقش بازی کنم که از دید بقیه همه چیز پرفکت باشه ؟ یه خونواده سه نفره شاد و خوشبخت ...

نمیدونم تا کی قراره اینجوری ادامه بدم ؟ نمیدونم اصلا میتونم ادامه بدم یا نه ؟

خسته ام خسته از قدم های اشتباهی که با دیگری برداشتم و پشیمون از اینکه نفر سومی رو وارد این ماجرا کردم .

(دیشب تولد کیاوش بود برادرم رو میگم رفتیم بابلسر و برگشتیم کل راه رفت  برگشت در حال فریاد زدن و غر زدن بود دلش نمیخواست بیاد، حوصله نداشت ، بابت دوری راه غر زد، بابت کارم غر زد، بابت اینکه چرا پندار رو زودتر از سه سالگی فرستادم مهد غر زد، بابت شهریه مهد کودک پندار که بنده از جیب مبارکم دادم غر زد، بابت مریضی بچه که طولانی شده غر زد، بابت اینکه چرا مامانم بعد از دوسال دیگه نمیخواد پندار رو نگه داره غر زد، بابت اینکه چرا ما باید بریم دنبال مامان بزرگم و با خودمون بیاریمش خونه بابا اینا غر زد، و ......

تمام راه من خودم رو با پندار سرگرم کردم ماشینها رو بهش نشون میدادم و اسمشون رو بهش یاد میدادم ، با هم شعر خوندیم ، براش قصه تعریف کردم و با هم چراغای روشن توی تاریکی شب  رو میشمردیم و رنگهاشون رو با هم تکرار میکردیم سبز ، آبی ، قرمز ، زرد ....)


 

نظرات 4 + ارسال نظر
ویولا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 09:37 http://www.sadafy.persianblog.ir

عزیزم خسته نباشی از این همه کار و مسئولیت و خدا قوت...
این نوشته هات برای من غریبه نبود... انگار خیلی هامون تو مسیر گم میشیم و راهو اشتباهی ادامه میدیم...
امیدوارم بتونیم بازم خود واقعیمون رو پیدا کنیم و انگیزه هامون رو برگردونیم...

کار سختیه من دچار یک رخوت مسخره و حال به هم زن شدم . از وضعیتیکه توشم دارم رنج میکشم ولی توان تغییر رو هم تو خودم نمیبینم

من شنبه 26 اسفند 1396 ساعت 13:18

عزیزم سخت نگیر نزدیک عیده و مرد حساس شدن سرشو شلوغه. به دل نگیر ولی باهاش جدی حرف بزن

مرسی عزیزم از راهنماییت ولی منم سرکار میرم و دم عید سرم شلوغه بچه ام یک ماهه مریضه و همه بدبختیاش با منه دست تنها با بچه مریض و کار بیرون از خونه دارم گردگیری و خونه تکونی میکنم و ... پس اگه به سرشلوغی باشه من الان باید هیولا بشم

حمیده جمعه 25 اسفند 1396 ساعت 23:58

عزیزم نمی دنستی بدون: منم مثل شمام. با این تفاوت که دو تا بچه را آوردم. منم دیگه نمیخندم ...خودمو گم کردم...سالها پیش و فقط سی و هفت سال دارم....انگار مردهای ایرانی تن پرور و پرو با میان...من مادرشوهرمو مقصر میدونم. ...خیلی بده...خیلی حس بدیه...درکت میکنم...فقط دلم برای پسر ده سالم میسوزه که زیر رگبار آتشین دادو بیداد پدرش اعتماد به نفسشو از دست داده..الان تازه فهمیدم که فقط من میتونم ازش محافظت کنم...و مثل اون سگی که جوجه زرد تو کارتون استخدام کرده بود که گربه نخورش مدام به شوهرم میگم سر بچه ام داد نزن...توهین نکن....ولی چه فایده...الان پسرت کوچیکه ولی بزرگتر که بشه همسرت همین رفتارهایی رو که با تو می کنه با اون می کنه..خیلی دردناکه...از حالا جلوشو بگیر.

متاسفانه اینا دارن عینا رفتارهایی رو که باهاشون شده تکرار میکنن و بعضی وقتا خودشون هم رنج میبرن ولی متاسفانه بعضی چیزا تو ناخوداگاهشون نهادینه شده و برای تغییرش نیاز به همکاری جدی خودشون و کمک گرفتن از متخصص هست ولی همسر من حاضر نیست این کمک رو به خودش بکنه

بهناز دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 15:27

حقا که همدردیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.