کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

پراکنده از همه جا

بعد از کلی بالا پایین کردن و تیکه تیکه نوشتن وقت کردم و یه پست بلند بالا نوشتم تقریبا آخراش بود و آقای رضا خان لطف کردن یک لحظه از نبود من استفاده کردن و برای خاموش کردن کامپیوتر به راحتی صفحه امو بست . یعنی هنوز وقتی یادم میاد میخوام کله اشو بکنم آخه آقا تو نباید یه سوال از من بکنی این صفحات باز چیه . اوووووووف 

حالا نمیدونم کی وقت بکنم دوباره بنویسمش از حالم و تردیدهامو ترسام نوشته بودم وخیلی انرژی گذاشتم که بتونم بنویسم  

ولش کن حالا هر وقت حسش اومد دوباره مینویسمش .  

این مدت شدیدا درگیر کار بودم ، پندار هم حسابی وروجک شده و البته نبود من باعث شده یک کمی وابستگیش بهم زیاد بشه یعنی تو تایمی که خونه ام مرتب بهم چسبیده و تو بغلمه دست درد امونم و بریده ماشالله سنگینم شده پسرکم الان 700/6 وزنشه مامانش قربونش بره .  

لباس عیدشو چند وقت پیش خریدم و ایشالله تنش کردم ازش عکس میذارم .  

از دورزو پیشم یاد گرفته غلت میزنه یعنی دیگه یه لحظه هم به پشت نمیخوابه تا میزاریمش پایین میپره روشکمش بعد هم شروع میکنه به جیغ و ویغ کردن نمیفهمم داره اعتراش میکنه یا خوشحالیه ولی باور کنید انقده جیغ زده این دو سه روزی گلوش گرفته  خلاصه حسابی مشغوله و پدر مارو در آورده .  

از دست این وروجک خونه تکونی نکردم کارگری هم که گهگاهی برای تمیز کردن خونه میاوردم الان سرش شلوغ بود برای تمیزی عادی هم نیومده خونه تکونی توسرم بخوره حالا باید صبر کنم رضا کارش رو تعطیل کنه من بتونم حداقل جمع و جور کنم  یعنی سگ میزنه گربه میرقصه . یه هفته پیشم برای چک آپ ماهانه بردمش دکتر خداروشکر همه چیزش خوب بود فقط دکترش میگفت بخاطر آلرژی به لبنیات این بچه مرتب غلنج داره و تازه فهمیدم علت پیچ و تابش تو خواب و کشاله کشیدناش چیه ؟ دکتر میگفت الان اگه از روده هاش عکس بگیریم متورم و قرمزه و چون شیر رژیمی بهش میدی خونریزی نمیکنه . مامانش بمیره خدا کنه زودتر غذا بخوره راحت شه بچه ام . 

دکترش گفت بخاطر ریفلاکسش هم غذاش رو از آخر ماه پنجم شروع میکنیم واااااای تو عید هم باید برم واکسنش رو بزنیم از همین اللان استرس گرفتم اوندفعه که تا سه روز حالش بد بود . 

خودم هم که الحمدالله وقت نمیکنم بیرون برم برای عید هیچی نخریدم یعنی من نمیدونم تا کی وضع زندگی من باید اینجوری باشه هنوز نتونستم برنامه هام و با اینم وروجک تنظیم کنم . تازه الان یه دو هفته ای میشه خوابش بهتر شده و ساعت 3 - 4 صبح میخوابه تا قبل از اون که کلا تا خود صبح بیدار بود یعنی یادم که میاد تن و بدنم میلرزه فکر کنید این بچه تا ساعت 8 -9 صبح بیدار بود تازه اون موقع میخوابید  

کلا حوصله ندارم دارم پرت و پلا و پراکنده مینویسم امیدوارم حسم بیاد اون پست کذایی رو دوباره بنویسمش رضاااااااااااااااااااااااااااا میکشمت

 

 

اینم لپ لپی مامان

تبریکککککک

امروز ویولای عزیز نی نی گولوی عزیزش رو بغل میکنه امیدوارم راحت و سلامت به دنیا بیاد و قدمش خیر باشه 

آقایون متخصصین شیردهی

بععععله تعجب نکنید این زایمان بنده باعث شد من به یک تخصص مادرزادی در آقایون پی ببرم .  

یه بار تو جواب کامنت ویولای عزیز گفتم کلی حرف دارم در خصوص یه سری مسایل ، حالا فرصتی شد تا بنویسم راجع بهش  . فقط همین اول عذرخواهی میکنم که یک کم عریان و راحت صحبت میکنم .

نمیدونم کلا تا قبل از بچه دار شدنم هیچ وقت مقوله شیردهی ، زایمان ، تغییرات بدن خانمای باردار و .... برام جذابیت نداشت چیزی که منو جذب میکرد وجود شیرین و دوست داشتنی این وروجک های شیطون بود . ولی بعد از بارداری و زایمان فهمیدم مثل اینکه من آدم عجیب غریبی بودم این موضوع برای همه جذابه مرد و زن هم نداره و همه به خودشون اجازه میدن در خصوص موارد اینچنینی تئوری و نظریه صادر کنند ، ازتون سوال بپرسن ، این مجوز رو برای خودشون صادر کنن که تو خصوصی ترین مسایلت اظهار عقیده کنن و در سکرت ترین حالتهایی که ممکنه برای یه ادم تعریف شده باشه حضور داشته باشن .  

خوب برای کسی که اولین تجربه اش تو بچه داری هست خیلی طبیعیه که بلد نباشه به بچه شیر بده ، تو بیمارستان آموزش شیردهی دارن و یه پرستار میاد و بهت میگه چیکار باید بکنی ولی تا راه بیافتی سخته مخصوصا اینکه سزارین اجازه قرار گرفتن تو وضعیت راحت برای شیردادن رو بهت نمیده ، فک کن منی که از نگاه کردن به بدن خودم تو آیینه بدم میاد مجبور بودم به هر کسی اجازه بدم سینه من رو بگیره و روشهای مختلف شیردادن به بچه رو به قول خودشون بهم اموزش بدن از مادر ، مادر شوهر ، پرستار و حتی همراه مریض اتاق بغلی باورتون میشه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!حالم واقعا بد میشد حالا جالبه هیچ کدوم ازاین روشها هیچ فرقی با هم نداشت و جواب هم نمیداد ولی همه اینجا تبدیل شده بودن به متخصص .  

حس خیلی بدی داشتم شرایط بد جسمی و شوک دیدن یه موجود کوچولو که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم و در کنارش آدمهای مختلف از غریبه و آشنا که برای خودشون این حق رو قائل بودن که بهت حمله کنند انگار یه وظیفه و بار سنگینی رو دوششون بود ، نمیدونم خدا اون ده روز اول چه صبری بهم داده بود که علی رغم تنفر شدیدم از وضعیت پیش اومده صدام در نیومد.  

بدترین چیز تو اون وضعیت این بود که رضا به مامانم اصرا میکرد که چون خسته است بره خونه و یه چند ساعتی بخوابه هر چی مامان میگفت نه ،رضا بیشتر اصرا میکرد خلاصه مامان رو برد و مامانش اومد تا تو اون چند ساعت پیشم بمونه . حالا فک کنید دکتر من روشش با بقیه پزشکا فرق داره و برای زایمان اول سوند وصل نمیکنه یعنی من باید خودم پامیشدم و خیلی ببخشید میرفتم دستشویی و یا یکی برام لگن میگرفت اولی که بخاطر درد شدید امکانپذیر نبود و دومی واقعا برام قابل تصور نبود 6 ساعت از اومدنم تو بخش گذشته بود و من همچنان دستشویی ام رو نگه داشته بودم . وقتی مامان رضا اومد پیشم یک ساعت هم تحمل کردم دیگه دیدم باید پاشم برم ولی تا لبه تخت اومدم از درد نتونستم بیام پایین ، مامانش و پرستار هم اصرا میکردن که بذار برات لگن بذاریم خدایااااااا حالا که یادم میاد حرص میخورم ببخشید این پست یک کم حال به هم زن شد ولی هر کاری کردم نتونستم تو اون شرایط که دو نفر آدم بالای سرم وایستادن و دارن منو بر و بر نگاه میکنن کارم رو انجام بدم .

نهایتا تا یکساعت دیگه تحمل کردم و مجبور شدم آخرش خودم پاشم برم دستشویی بیچاره مامانش میخواست تا اون تو هم باهام بیاد چون یه کم سرگیجه داشتم ولی به هر ضرب و زروی بودم خودم رفتم و برگشتم .  

برگشتیم خونه ، پانسمان بخیه ام باید هر روز عوض میشد و هر چی به مامان میگفتم خو.دم جلوی آیینه عوضش میکنم با اصرار وصف ناپذیری شخصا اینکار رو انجام میداد واقعا دیگه توان مخالفت و غر زدن رو نداشتم و فقط سختم بود همین . 

در خصوص شیردهی اما باید بگم آموزشها همچنان ادامه داشت ، مهمونها که می اومدن انگار وظیفه داشتن در اتاق رو موقع شیردادن باز کنن و مطمئن بشن من دارم شیر خودم رو میدم یا نمیدونم مطمئن بشن من چیز دیگه ای تو حلقوم بچه نمیکنم خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اون روز کذایی که ما بچه رو بردیم دکتر و دکتر بهش شیر خشک داد

 همونطور که تو پست قبل گفتم شیر من برای این بچه کم بود و ما مجبور شدیم بهش شیر خشک بدیم و این شد سوژه بحث و تبادل نظر مراجعین محترم بالاخص آقایون از بابای بچه بگیر تا پدر شوهر و عموی همسر ، پدر جاری محترم و فامیل و دوست و آشنا باورتون نمیشه عموی بزرگ من ساکن نوشهره و ما خیلی یکم همدیگه رو میبینیم وقتی که برای تبریک زنگ زد ظاهرا از بابا شنیده بود بچه شیر منو نمیخوره پشت تلفن شروع کرده بود به ارائه راهکار که آقا شیرو رقیق کن یواش یواش کم کن به بچه گرسنگی بده و هزار جور ترفندای علمی و عملی وقتی هم خندیدم و گفتم ماشالله این همه اطلاعات (درواقع داشتم تیکه مینداختم بهشون) کلی ذوق کردن که منو دست کم گرفتی عمو جاااان  

حالا راهکارهای عمو جان جان ما در مورد عضو خصوصی بدنمون نبود پدر شوهر که دیگه شورش رو در آورده بودن تا جایی پیش رفته بود که بدون هیچ رودرواسی ای بهم میگفت موقع ای که دار ی به بچه شیر میدی با دستت سینه اتو فشار بده که به بچه کمک کنی !!!!! اوه مای گاد دلم میخواست جیغ بکشم اینجا بود که روی سگم بالا اومد من اصولا آدم رک و حاضر جوابی هستم ولی خب مراعات سن افراد رو هم میکنم و سعی میکنم احترام نگه دارم ولی اون لحظه به قدری عصبی شدم که برگشتم گفتم هر وقت شما خواستی به بچه اتون شیر بدین اینکارو بکنید . میدونم حرفم خیلی زشت بود ولی وقتی طرف متوجه نیست که در مورد خصوصی ترین عضو بدنت با این وقاحت حرف نزنه لازمه یه جوری جلوش وایسی . یه بارم مادر و پدر جاری جان اومده بودن خونه امون باز هم همین داستان به راه بود مامانه بیچاره یک کلمه حرف نزد ولی پدرشون یک خطابه بلند بالا در خصوص این مساله ایراد نمودند تا جایی که موقع رفتن جاریم منو کشوند تو اتاق و ده بار ازم عذرخواهی کرد که ببخشید بابای من سر منم همینجوری اعصاب خوردکن بود  

رضا جان که دیگه نگو و نپرس به هر کی که میرسید در این مورد صحبت میکرد و راه حل هی خنده دارشون رو بهم توصیه میکرد .    

و من همچنان در عجبم که این کوه عظیم تجربه در امر خطیر شیردهی از کجا به این آقایون محترم رسیده .

مامان خودم که یه پا فیلسوف بود در این مورد چه تئوری و چه عملی . 

و امااااااا و اما مادر شوهر ، ایشون هیچ توصیه ای به من نمیکردن ولی وقتی من برای شیر دادن میرفتم تو اتاق مثل اجل معلق پشت سر من وارد میشدن و توی تمام طول شیردادن به من خیره میشدن گاها سرشون رو نزدیک میاورد و به طرز موشکافانه ای امور رو بررسی میکرد و هر دو دقیقه میپرسید شیر نداری نههههه ؟؟؟؟؟ !!!!!  آخرش یه بار با تمام انزجار و تنفری که از این کار داشتم مجبور شدم سینه امو از دهن بچه در بیارم و فشارش بدم شیر فواره زد بیرون کفتم مامان شیر دارم ولی این بچه تنبل شده و به شیشه عادت کرده و شیر منو نمیخوره میشه بس کنید ؟ اونجا بود که مادر شوهر بهش ثابت شد که من دروغ نمیگم با تعجب خاصی گفت ای واااای شیر داری که !!!   

از خانما خیلی بیشتر تعجب میکردم چون خودشون شرایط مشابه رو تجربه کرده بودند فکر میکردم اونا متوجه بشن که آدم دلش میخواد تو این شرایط تنها باشه و حریم خصوصیش محترم شمرده شه زل زدن به کسی که توی این شرایطه واقعا دور از ادبه و باعث میشه بنده خدا معذب باشه . ولی میدیدم نع خیر انگار من از فضا اومدم و جور دیگه ای فکر میکنم .

خلاصه سرتون رو درد نیارم این یه مدت کلا سر وکله عالم و ادم توی لباس ما بود . یه سری رو تحمل کردم و مجبور شدم به یه سری هم بفهمونم که آقا ، خانم بکش سرتو بیرون  

فک میکنم این قضیه به فرهنگ ما برمیگرده ولی باید بگم توی اون یک ماه اول واقعا منو اذیت کرد و حرص خوردم ، تنها کسانی که شعور و درک خودشون رو تو اون شرایط ثابت کردن خواهر شوهر و جاری جان بودن و پدرم که اصولا رعایت موارد مربوط به حریم شخصی افراد براش تو اولویته و البته الگوی من تو این مسایل .  

و توصیه من به دوستای عزیزم اینه که برای آرامش خودتون هم که شده توی این موارد رودرواسی رو کنار بذارین و اصلا اجازه ورود سایرین رو به حریم شخصیتون ندین 

نداره

اینم شیر گل پسر همون روز بعد از ظهر به دستم رسید ولی باورتون نمیشه تا دیروز این جوجه ما حالش سر جاش نیومده بود تازه دوروزه بچه ام بهتر شده .  حالا رفتیم تو سایت ثبت نام کردیم رضا امروز رفته پیگیر بشه ببینم سهمیه ماهمون چقده مثل اینکه هفته ای یکی دو تا شیر برامون در نظر میگیرن

اون دوره با دوستای دانشگام یادتونه که رفته بودم شهسوار ؟؟؟ دیروز نوبت یکی از دوستای ساروی امون بود پنج شنبه و جمعه تو ویلاشون نزدیک دریا دعوتمون کرد بچه ها شب موندن ولی من ورضا 5 شنبه رفتیم و شب برگشتیم پندار پیش مامانم موند ولی دیگه مامان بیچاره جمعه صبح گفت من باید برم خونه و کلی کار دارم حلاصه ما هم مجبور شدیم برای روز جمعه پندار رو با خودمون ببریم هوا عالی بود مامانو رسوندیم ترمینال و خودمون با وورجک راه افتادیم تو راه که کلا چشاش باز بود ذوق کرده بود اونجا هم اصلا نمیخوابید با توجه به اینکه شب قبلش کلا تا صبح بیدار بود من با خیال راحت گفتم این بچه اونجا غش میکنه و من به مهمونیم میرسم ولی باید بگم دریغ از یک ذره خواب انگاری ذوق کرده بود که اومده بود بیرون اولین بارش بود که غیر از خونه مامان من و مامان رضا جایی میبردیمش  . باید بگم تا غروب ساعت 6 این بچه کلا دوساعتم نخوابید ، خونه هم که اومدیم وروجک شده بود و هی شیطونی میکرد خلاصه ساعت 12 شب خوابید و در کمال ناباوری تا خود صبح فقط دوبار برای شیرخوردن بیدار شد باورم نمیشه تو این یک ماه اخیر اولین شبی بود که خوابید کلا شب وروزش برعکس شده روزا تا ظهر میخوابه و بعداز ظهرا هم تیکه تیکه یه چرتی میزنه از ساعت 10 شب بیداره تا خود صبح تو خوشبینانه ترین حالت 5/6 -7 صبح میخوابه فک کنید چه پدری از من و ماماننم در میاره با مشورت دکترش بهش شربت خواب آور بی بی اسلیپ هم دادم ولی انگار آب ریختی تو حلق بچه به رضا میگم انگار عمه من خورده این شربتو  خوابش کجا بود ؟؟؟!!!. تازه با این اوضاع احوال سرکارم باید برم  

دلم میخواست میتونستم از این فرصت استفاده کنم و خوابشو تنظیم کنم ولی نمیشه از صبح هر کارش میکنم به حالت غش گردنش اینور و اونور می افته آخرش دیگه دلم سوخت گفتم بذارم بچه ام بخوابه گناه داره .  

خوب حالا برگردیم به ماجراهای کنجدک :

از بچه داریمونم بگم که مامانم تو سیزده روزگی پندار محبور شد برای کاری که پیش اومده بود بره بابلسر و اولین شبی که من و رضا و پندار تنها بودیم خیلی خوب بود باورم نمیشد تو خونه خودمون سه تایی تنهاییم . سخت نبود یک کوچولو میترسیدم نتونم از پسش بر بیام ولی شد البته ناگفته نماند رضا هم خیلی باهام همکاری کرد اولین باری هم که من وباباش بدون کمک حمومش کردیم هم 21 روزش بود اونم با کمی ترس انجام شد ولی  دیگه بعدش استاد شدیم ، کلا بخاطر اینکه مامانم اینجا زندگی نمیکنه مجبور شدم خیلی زود کاراش رو خودم انجام بدم .  

واکسنش رو هم وقتی زدیم مامان نبود بچه خیلی بی قرار بود البته یه نصفه روز بخاطر درد پاش ولی بعدش یک کم تب کرد و تا سه روز بی اشتها شده بود ولی کلا خیلی اذیتمون نکرد. 

حالا من خجسته رو بگو که از روزی که این بچه دنیا اومد هی گفتم من میخوام ببرمش اتلیه عکس لخت و پتی ازش بگیرم هی گفتم این هفته میرم وقت نشد هی گفتم هفته بعد میرم وقت نشد آخرش مثل خل و چلا گفتم دیگه حتما باید تا اخر دوماهگیش ببرمش زنگ زدم اتلیه درست یه روز بعد از واکسنش بهم وقت داد منم با خودم گفتم حالا که ویرش اومده دیگه عقب نندازمش این شد که پسرک رو بردم بیچاره حالش خوب نبود هنوز یه کم تب داشت شیر هم درست و حسابی نمیخورد و رنگ و روش پریده بود و برعکس روزای دیگه که صبحا میخوابید و به هیچ عنوان بیدار نمیشد اونروز چشاش اندازه نعلبکی بود گفتم عیبی نداره چند تا عکمس خندون ازش میگیرم ولی دریغ از یه لبخند کوچولو  خلاصه چند تا عکس ازش گرفتیم ولی اصلا راضی نبودم و خوشم نیومد به هر حال یادگاری موند برامون حالا ایشالله تو عید یه بار میبرمش گل پسرم و ایشالله سرحال باشه و بتونم عکسای خوشگل ازش بندازم . هر کار کردم نتونستم عکسا رو آپ کنم  

ادامه مطلب ...

ما سه تا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.