کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

جنگ داخلی

سلام 

انقدر عصبانی و کلافه هستم که حوصله نوشتن  شیرین کاریها و وروجک بازیهای کنجدک رو ندارم . 

 راستش رو بخواین از وقتی که من کارم رو استارت زدم دغدغه من این شده بود که تکلیف نگهداری از پندار چی میشه ؟  از یه طرف دلم نمی اومد بچه رو بذارم مهد یا اینکه بسپرمش دست یه غریبه و از یک طرف هم مامان اینا نزدیک ما نبودن که تو این مساله بتونم روشون حساب کنم و من تا یه مدت طولانی دچار یه حالت گیجی و سردرگمی و عصبیت شده بودم و شدیدا عذاب وجدان داشتم خلاصه بعد از کلی بالا و پایین کردن مامان لطف کرد و گفت تا یه سالگی پندار کوچولو میتونم رو کمکش حساب کنم.

  ادامه مطلب ...

پسرم گناه داره

امروز واکسن 4 ماهگیشو زدیم انقده گریه کرده چشاش پف کرده و انقده جیغ زده صداش گرفته بچه ام . بدجنسا به هر دو تا پاش زدن

مادر خوب ، مادر بد

من مادر خوبیم ؟  

جوابش سخته ، خیلیم سخته . برای منی که حساسیتهای بالایی تو تربیت بچه داشتم و دارم .

راستش رو بخواین یکی از بینهایت دلایلی که برای بچه دار نشدن داشتم همین حساسیت بالای من بود میدونم من اولین کسی نیستم که این دغدغه رو دارم و قطعا آخرینش هم نخواهم بود ولی سختگیری بیش از اندازه ام و عادتم به محکوم کردن و سرزنش خودم توی بحرانها و هر جایی که کمبودی وجود داره باعث میشه جزو اون دسته آدمایی باشم که نتونم از هر چیزی به سادگی بگذرم . 

با وجودیکه بچه نمیخواستم و تمام تلاش و امیدم به این بود که بتونم رضا رو متقاعد کنم از خیر این مساله بگذره ولی همیشه نگاهم این بوده که باید آگاهیم رو تو امور مربوط به نگهداری و تربیت فرزند بالا ببرم . مطالعاتم و شرکت کردنم تو کلاسهای تربیت کودک و خودشناسی حتی وقتی که هیچ تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتم همه به این دلیل بود. 

 یادمه انقدر برام این مساله مهم بود که اونوقتا که از ساری تا امل میرفتم سرکار تو زمستون ساعت ۵/۵ صبح از در خونه می اومدم بیرون و تا ساعت ۵ سرکار بودم تازه بعدش از سرکار راه می افتادم و میرفتم بابل تا ۹ تو کلاس بودم و تا برگردم خونه ساعت ۱۰ شب میشد . میخوام بگم دغدغه من تو امور مربوط به بچه تا این حد بود که خستگی و سختی و بهونه های رضا و غر زدناش برای دیر اومدنم رو تحمل میکردم تا اگه یه روزی مادر شدم مادر بهتری باشم ُیادمه رضا همیشه بهم میگفت تو مامان خوبی میشی . 

رابطه ام با بچه های دوروبرم و علاقه کوچولوها بهم و وقتی که برای بچه های مردم میذاشتم و ... باعث شده بود همه همین فکر رو در مورد من داشته باشن .  

 ولی وقتی که پندار وارد زندگیم شد تصوراتم از خودم و چیزی که توذهنم بود کاملا به هم ریخت . شاید قشنگ نباشه این حرف رو بزنم ولی من هنوز هم با وجود دوست داشتنی این کوچولوی وروجک کنار نیومدم هنوز از دستش میشینم و گریه میکنم چرا ؟؟؟؟ چون دلم نمیخواد تو وجود بچه ام غرق بشم دلم نمیخواد مثل مامانم باشم دلم نمیخواد وقف بچه ام بشم .  

دغدغه من شده شیر خوردن و آروغ زدن و پوشک و پی پی کردن و نکردن بچه ام . یهویی دلم تنگ شد برای خودم برای سرکار رفتن برای مستقل بودن برای رستوران گردی های همیشگی بارضا و خیلی موارد ریز و درشت دیگه .   

دلم میخواد خودم باشم و در عین حال الگوی مادر نمونه و دلسوز و فداکاری که مادرامون و جامعه برامون ترسیم کرده تو ناخودآگاهم وجو دارم و من نمیدونم کدوم درسته من همه اش در حال محکوم کردن و سرزنش خودم هستم.

نمیدونم چه جوری باید راجع به موضوعی که تو ذهنمه صحبت کنم ببینید من دلم میخواد مادر خوبی باشم نمونه ، پرفکت ،  دلم میخواد اصول تربیتی ای که همیشه بهش اعتقاد داشتم رو اجراش کنم ولی توی تعارض شدید با استقلالم و هویت فردی ام قرار گرفتم .

 فکر کردن به اینا از یک طرف حساسیت های بالا ی من و دغدغه های مادرانه همه باعث شدن تو مغزم و ذهنم جنگی به پا بشه که هنوز که هنوزه نتونستم تمومش کنم و بعدش برام این توهم پیش اومد که من مادر بدی هستم . و هی از خودم میپرسیدم "هستم ؟؟؟!!!! "

عاشق پسرم هستم ولی وقتی بعد از اینکه ساعت ۵ صبح بعد از ۴ بار خوابوندن و بیدارشدنش بالاخره میذارمش تو تختش و میرم روتراس و یه نخ سیگار روشن میکنم از خودم میپرسم من مادر خوبی هستم ؟ مامان خوب سیگار میکشه ؟

وقتی سه هفته پیش تصمیم گرفتم بهش شیر ندم چون در روز یکبار شیر منو میخورد اونم با زور انقد که گاهی مجبور بودم شیرمو بدوشم و بدم بهش و بخاطر همین یکبار شیر خوردنش باید یه رژیم سفت و سخت میگرفتم چون پندار آلرژی داره به خیلی از غذاها . اونوقت از خودم میپرسم من مادر بدی هستم ؟ 

وقتی برای دوره دوستامون دعوت میشیم و من انقدر از بچه داری کلافه ام که برای یه نصف روز کامل با وجودیکه میدونم تنها بودن بچه تو این سن اصلا براش خوب نیست میسپرمش به مامانم و میرم مهمونی از خودم میپرسم من مادر بدی هستم ؟  

وقتی تو گروه مادرانه که ۵۰۰ تا عضو داره میبینم آیدی و عکس پروفایل ۹۰٪  خانما عکس بچه هاشونه ولی من از این کار متنفرم از خودم میپرسم یعنی بچه ام رو اندازه بقیه دوست ندارم ؟ پس من مادر بدی هستم . 

وقتی مجبور میشم پسرم رو تو 5/2 ماهگیش بذارم و برم سرکار چون نمیتونم خودم رو یه زن خانه دار ببینم باز هم از خودم همینو میپرسم .  

وقتی از ته دلم میخواد برای عید همراه دوستامون بریم سفر و فقط منتظر اوکی رضا هستم و همه اش خودم رو بدون پندار تصور میکنم که اگه نبود الان ما فلان جا بودیم باز هم ............

و در طول روز و هفته و ماه بارهااااا از خودم پرسیدم فلانی تو مادر بدی هستی ؟  

چند وقت پیش یه متنی توی تلگرام تو گروههای مختلف شیر میشد از زبون یه بچه ای که میگفت مامانم خیلی بده چون به خودش میرسه ولی مامان فلانی همیشه بوی غذا میده و از این حرفا .... حتما همه اتون این متنو خوندین و آخرش نتیجه میگرفتیم که مادر خوب کسیه که به خودش میرسه و فلان . به نظرم مسخره است به این راحتی در مورد موضوع به این مهمی صحبت کنیم تفکرات و ایده های فمنیستی، ذات مادرانه ، احساس مسئولیت ، الگوهای حک شده تو ناخودآگاهمون و خیلی چیزا دیگه این موضوع رو تبدیل به یه مساله پیچیده و بغرنح میکنه که به راحتی نمیشه در موردش صحبت کرد و حکم صادر کرد. 

تو اوج کلافگی و سردرگمی با خنده های صدادارش که تازگیا یاد گرفته دلم براش غنج میره و حسابی میچلونمش با گریه هاش و بغضای شبونه اش که الان یه هفته است شروع شده و فکر میکنم بخاطر دندونش باشه میمیرم و زنده میشم میپرستمش ، ولی نمیدونم چرا نمیتونم از فاز قبلیم جدا بشم ؟ چرا هنوز با خودم درگیرم ؟ چرا نمیتونم مدیریت کنم اتفاقات پیش اومده رو ؟ چرا همه اش از خودم میپرسم من مادر خوبی هستم یا نه ؟؟؟؟!!!!! چرا ؟