کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

خونه تکونی

دیروز و امروز کارگر اومده خونه رو تمیز کنه .

امسال عید خونه تکونی نکردم . 

خوب چیه ؟ حالشو نداشتم دیگه . به مامانم هم میگفتم چه معنی داره عید تو این هاگیر واگیر کارای آخر سال خودمونو بکشیم ؟ بعد از تعطیلات خونه رو تمیز میکنم .کلا هم که مسافرت بودیم و مهمون بازی هم نداشتیم  بخاطر همین از بابت تمیز نکردن خونه نگرانی و ناراحتی نداشتم.. بعدش هم که متوجه شدم کنجد کوچولویی درکاره و ویار و بدحالی و بی حالی و خلاصه جونم براتون بگه تو این چند ماهی بلایی به سر خونه زندگیم اومده که مسلمان نشنود کافر نبیند .

با خودم گفتم الان که حالم بهتره یکی رو بیارم خونه رو تمیز کنه چون بعداً ممکنه نشه . از اونجاییکه نمیتونستم مرخصی بگیرم زنگ زدم مامانم رو کشوندم ساری بیاد یه چند روزی پیش ما باشه . حالا مامانم خاله بزرگم رو که یک زن کدبانوی تمیز و وسواسی و باسلیقه است و با خودش برداشته آورده میگه نیروی کمکی آوردم . جل الخاااااالق 

آخه مادرِ من !!!! من خجالت میکشم این وضع خونه زندگیمو یکی ببینه . اونم خاله  گرچه این خاله ام خیلی بهم لطف داره و یه جورایی مثل مادرمه تا اونجاکه وقتی من دانشگاه قبول شده بودم ، از اونجاییکه مامانم شاغل بود و خیلی درگیر کار ،این خاله ام همه کارام رو از خرید گرفته تا همراهی برای ثبت نام و حتی اومدن بامن به خوابگاه و بقیه رو برام انجام داد ،  ولی خوب جلوش عار و ناموس دارم باباجان .

خلاصه که این دو تا با اون کارگر بدبخت افتادن به جون خونه و حالا حالاها دست بردار هم نیستند . منم که کلی کیف میکنم وقتی فکر میکنم نتیجه چی میخواد بشه  بعدشم از اونجاییکه دیگه نمیتونم خیلی به کارای خونه رسیدگی کنم ،  تصمیم گرفتم به این کارگره بگم هفته ای یه بار بیاد کارای روتین خونه رو انجام بده که اینجوری گند از سرو روی خونه بالا نره .

حالم خوب میشه وقتی فکر میکنم با این حرکت یه طرف ذهنم آزاد میشه . هورااااا 



یک روز کامل تو خونه

واااای چقد خوب بود دیروز همینجوری دلم خواست نرم سرکار صبح بیدار شدم گفتم ولش کن امروز خونه میمونم البته اینم بگماااااا یکشنبه یه جلسه ای داشتیم که باید براش یه گزارش مفصل آماده میکردم کل شنبه و یکشنبه ببخشید گلاب به روتون فقط برای wc از جام بلند می شدم  حتی وقت نکردم یه دونه میوه بخورم نه ناهار رفتم نه هیچی . غروب که میرفتم خونه کمر درد شدید داشتم بخاطر همین برای خودم یه روز استراحت تجویز کردم خیلی حال داد صبح پاشدم صبحانه مفصل آماده کردم و با رضا خوردیم ناهار درست کردم وقت دکتر هم داشتم برای چکاپ ماهانه که خداروشکر همه چیز اوکی بود . بعد از ظهر خوابیدم یه خورده وب گردی و ... استراحت و استراحت و استراحت 

شب هم رضا یه دورهمی مجردی داشت با دوستاش همینم باعث شد من شامم رو زودتر خوردم و زودتر رفتم تو رختخواب آخه همسر جان بنده شبا دیر میاد و ما تا شام بخوریم معمولا ساعت 11 شب میشه ولی دیشب رو خودم برنامه ریزی کردم همه چیز به موقع انجام شد

صبح که اومدم همکارم بهم میگه صورتت چرا انقده پف کرده  گفتم آخه اصلا نخوابیدم از کم خوابیه !!!!!

خلاصه که با اینکه کار مفیدی انجام ندادم ولی خیلی خوب بود ریلکس کردم و حالشو بردم مجله خوندم تلویزیون نگاه کردم با اینکه مرتب از دفتر باهام تماس میگرفتن ولی روزم خراب نشد  ..... دیروز  با خودم فکر کردم کاشکی منم یه زن خانه دار بودم که روزم رو برنامه ریزی میکردم کلی کلاس میرفتم و خونه ام همیشه تمیز بود غذام همیشه گرم بود .. بعدش با خودم فکر میکردم نه من دوست دارم بیرون خونه باشم مستقل باشم جایگاه اجتماعی خودمو داشته باشم خلاصه که کلا با خودم درگیر بودم خیلی بده که نمیدونم چی دلم میخواد آخه بعضی وقتا خیلی از کار کردن خسته میشم مخصوصا الان با این شرایطی که دارم بیشتر با خودم درگیرم  من تو واحد فروش یه کارخونه کار میکنم . میدونید که کار فروش کلا پر استرسه زدن هدف ماهانه ، کل کل با مشتریا ، پیگیری معوقات ، سوختی های احتمالی پول و چک های برگشتی اووووف بهش فکر میکنم حالم بد میشه . میخوام با مدیریت صحبت کنم از شهریور یه روز در هفته که احتمالا پنج شنبه ها باشه نیام سرکار . از حقوقم کم میشه ولی مهم نیست به نظرم اون یه روز استراحت می ارزه . حالا باید ببینم چی میشه فعلا دارم روش فکر میکنم .

من دیگه باید برم دیروز نبودم کلی کار سرم ریخته 

خریدای کنجد

سلام دوستای گلم 

امروز رفتم آمار بازدید از وبلاگم رو نگاه کردم خیلی ذوقیدم  تعدادشون زیاد نیستاااا ولی  انتظار همین قدرش رو هم نداشتم . 

مرسی از دوستای مهربونی که لینکم کردن .

باید بگم اونروز رفتم بابلسر پیش مامانم و با هم رفتیم بیرون برای خرید خیلی خوب بود انقده چیزای کوچولو موچولو داشتند که هی از دیدنشون ذوق میکردم  مامانم هم خیلی ذوق داشت خلاصه روحیه ام عوض شد . دلم میخواست عکساشو کامل براتون بذارم ولی گوشی لعنتی قاطی کرده و هرکاری میکنم یکسری از عکسا رو پیدا نمیکنم معلوم نیست کجا ذخیره شدن ؟! یعنی تو موبایلم هستا به کامپیوتر که وصل میکنم میبینم نیس   حالا همون چند تایی که پیدا کردم رو براتون میذارم ,، ولی اول بذارین یه عکس از نیمرخ گل پسر در حال حباب بازی براتون بذارم . مال سونوگرافی هفته پیشمه من که این عکسو دیدم کلی کیفور شدم انگار قیافه کنجدکم رو کاملا دارم میبینم دکترم عکس هنری انداخته  


Screenshot_2015_08_13_08_23_25.png (854×480)


 بقیه عکسا هم تو ادامه مطلبه . ایشالله حالم خوب بشه و وقت بیشتری پیدا کنم زود به زود میام و آپ میکنم . 

ادامه مطلب ...

حال این روزهای من

روزی که این وبلاگ رو ساختم استرس بیش از اندازه ام به خاطر مشکلات پیش اومده منو کشوند به این سمت که یه جایی یه چیزی بنویسم و احساس کردم بهترین کار ساختن یه وبلاگه . کاری که مدتها بود دلم می خواست انجام بدم . درسته اینجا به نام کنجد ساخته شده ولی دلم نمیخوادفقط به اون اختصاص پیدا کنه 

خوب منم آدمم دیگه . دلم میخواد  یه وقتایی از حال و هوای خودم بنویسم ، از زندگیم ، چالشهام ، روابطم ، کارم و .... .

الانم باید بگم حال خوبی ندارم یه مدتیه که افسردگی حاد گرفتم همه اش مثل یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه و در حال گریه زاری بی دلیل هستم . همسر هم که کلا تو اینجور مواقع عجز و ناتوانی وحشتناکی میاد سراغش و فقط با حالت نزار به من نگاه میکنه معمولا وقتی من دچار این حالتها میشم اونم دچار یه استیصال و درماندگی غم انگیزی میشه که باعث میشه من با دیدنش بیشتر از خودم و حالم خجالت زده بشم . 

شنبه تولدم بود ولی حتی حوصله یه شام دونفره تو رستوران رو نداشتم هرچی بنده خدا همسرجان اصرار کرد بذار زنگ بزنم دو تا از دوستامون بیان اینجا زیر بار نرفتم از صبح که پاشدم گریه کردم تا خود شب ، اگه این وسط سرکار نرفته بودم فکر کنم خونه رو سیل برده بود از اشکام 

در هر صورت وضعیت پیش اومده برای اولین بار نیست این حالتا دوره ایه و هر چند وقت یکبار میاد سراغم ولی الان تو این شرایط خیلی بیشتر داره اذیتم میکنه احساس عذاب وجدان از حسی که به این بچه منتقل میکنم خیلی بده . خلاصه که نه دلیلشو میدونم نه از دستم کاری برمیاد برای بهتر شدن حالم  . 

بخاطر وضعیت جسمیم تحرک زیادی هم نمیتونم داشته باشم از سرکار که میام یا خوابم یا تو اینترنتم یا زل زدم به سقف  خدا به خیر بگذرونه.

 امروز دیگه احساس کردم مامان خونم شدید اومده پایین الان دو هفته ای میشه ندیدمش امروز تصمیم گرفتم برم خونه مامانم اینا شب هم خوابیدن بمونم شاید بهتر بشم . اینو بگم که خانواده ام تو شهر محل زندگیم نیستن ، ما تو ساری زندگی میکنیم و خانواده ام بابلسرن ، البته راه زیادی نیستااا ولی مشغله نمیذاره مرتب همدیگه رو ببینیم . در هر صورت امروز برای خودم ملاقات با مامان رو تجویز کردم ببینم حالمو بهتر میکنه یا نه .

جالبه دارم مامان میشم ولی هنوز حس کودکانه نسبت به مادرم دارم چقدر رابطه مادر فرزندی جالب و پیچیده است . 

راستی قرار گذاشتم با مامانم برای اولین بار بریم خریدسیسمونی .

 اگه امروز خرید کردم عکساش میذارم براتون 

زندگی ادامه داره

سلام دوستای خوبم 

البته همچین میگم دوستاااای خوب یکی ندونه فکر میکنه در روز کلی بازدید کننده دارم 

باید بگم این یه مدت کلی درگیر بودم انواع آزمایش و و اسکن و سونو و ... .  و اینکه جواب آزمایش تهرانم اوکی بود.  ولی دو تا آزمایش اولی که ریسک بالا نشون میداد باعث شده بود من همچنان استرس داشته باشم دکترم هم که پزشک معروف و باتجربه ای هست اصلا به اصرارم برای انجام تست امنیوسنتز گوش نمیکرد و استدلالش این بود که به دلیل اینکه تو این آزمایش کیسه آب رو سوراخ میکنن احتمال عفونت و سقط وجود داره و با توجه به جواب یه آزمایشگاه معتبر من این ریسک رو نمیکنم که برات تست آمنیو بنویسم.  اگه خودت مسئولیتش رو قبول میکنی برات بنویسم  خلاصه به گریه های من اصلا توجه نمیکرد منم دلم آروم نمیشد از طرفی میترسیدم اصرار کنم و خدای نکرده یه اتفاقی بیافته اونوقت جواب بقیه رو چی باید میدادم ؟؟؟ خیلی شرایط بدی بود . 

تصمیم گرفتم نتیجه آزمایشات رو ببرم به یه دکتر دیگه نشون بدم . یه خانم دکتر با حوصله و مهربون بود که بهم گفت این آزمایشات بر اساس احتمالاته و اون هم گفت به آخرین آزمایشت استناد کن و برای اینکه خیالم راحت تر بشه برام اسکن آنومالی نوشت که ابعاد سر و گردن و بینی جنین رو اندازه میگیرن و با یک سری استاندارد هایی مقایسه می کنند . خدارو شکر نتیجه آنومالی اوکی بود . 

سرتون رو درد نیارم به این نتیجه رسیدم که موضوع رو تمومش کنم  گرچه ته دلم یک کوچولو استرس دارم ولی کاریش نمیشه کرد انقده این دو سه هفته ای حرص خوردم و گریه کردم که سه کیلو وزن کم کردم 

واقعیتش اینه که علت این همه استرس من مشکل مادرزادی برادر کوچیکم بود بدون هیچ سابقه ای تو فامیل بچه مشکل قلبی داشت و واقعا میتونم بگم وجودش زندگی مارو نابود کرد ما تو بچگی اصلا مامانم رو نمیدیدیم همه اش بخاطر بستری شدن های طولانی مدت بچه بیچاره تو بیمارستان بود یا تو مسیر تهران شمال در حال رفت و امد از این دکتر به اون دکتر بود . خدای من خیلی بد بود آخرش هم با وجود تمام کارها و پیگیری ها خدا اون بچه رو بعد از چند سال و درست وقتی که مامان اینا فکر می کردن همه چیز حل شده و اوضاع جسمیش رو بهبوده به طور خیلی ناگهانی از پیشمون برد . زندگی وحشتناک شده بود یادمه شبا با گریه بابا از خواب  بیدار می شدیم ، مامانم در عرض یکسال کل موهاش تو 37 سالگی سفید شد . خلاصه انقدر استرس چه قبل و چه بعد اون طفل معصوم به خانواده وارد شده بود که وجود یک بچه مشکل دار برای من همیشه یک کابوس بوده و هست . بخاطر همین نمیتونم براتون بگم تو این چند هفته چی به من گذشت . 

خلاصه سعی کردم پرونده رو ببندم و مثل یه مادر معمولی ، تصمیم گرفتم برم دنبال سیسمونی و بقیه مسایل 

یه چیزی هم بگم و برم اونم این که همونطور که تو پست اولم نوشتم من خیلی از بارداریم ناراحت بودم چون بدون برنامه شده بود و کلا سیستم زندگیم و تمام آینده کاری من و تحت تاثیر قرار می داد همه اش به کنجدک به چشم یک مزاحم نگاه می کردم ، به همسرم بابتش غر می زدم و میگفتم اگه تو بچه نمیخواستی من این و نگه نمیداشتم و کلاً یکسره در حال ناشکری بودم نسبت بهش هم حس مادرانه نداشتم احساس مسئولیت وجود داشت از اینکه باید مراقبش باشم ولی حس مادرانه به هیچ وجه .

 حتی وقتی که برای اولین بار صدای قلبش رو شنیدم یا توی سونو تکوناش رو میدیدم بازم حسی توی من به وجود نیومد ، ولی جالبه درست بعد از این ماجراها همه چیز عوض شد حسم نسبت بهش تغییر کرد خیلی خیلی زیاد دوسش دارم و برای اومدنش لحظه شماری میکنم و کلی خیالبافی . تو تمام این سه هفته به همسری میگفتم این اتفاق نتیجه ناشکری منه و اون همه اش دلداری ام میداد و میگفت این فکرای بیخود رو بریز دور . ولی الان واقعا بهش اعتقاد دارم خدا بهم یه تلنگر زد و بهم گفت حواست به معجزه من باشه و مراقبش باش و دوسش داشته باش وگرنه تو یه چشم به هم زدن میتونم اوضاع رو عوض کنم 

الانم اگه از اون استرس کوچولو ی باقیمونده فاکتور بگیریم باید بگم حس و حال خوبی دارم و کنجدکم رو خیلی خیلی خیلی دوسش دارم . 

دعا کنید این سه چهار ماه بگذره و منم یه نی نی سالم و سرحال رو تو بغلم بگیرم .