کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

آرامشم آرزوست

پروژه مهد بردنش دچار مشکل شده الان یک هفته است صبحها از خواب بیدار نمیشه و هر چی مامانم صداش میکنه گریه میکنه و میگه میخوام بخوابم تازه داشت عادت میکرد و تایم موندنش تو مهد به دو ساعت رسیده بود که بخاطر بدقلقی هاش بین بردناش فاصله افتاد بماند که چقدر از مسئولین مهد حرف شنیدم .

بعد از یک هفته یک خط در میون رفتن مدیر مهد عصبانی شد و نمیذاشت بریم تو میگفت شما با اینجوری آوردنش فقط بچه رو اذیت میکنید مامانم گفت بیدار نمیشه چیکارش کنیم ؟ مذیر مهد هم میگفت حتی اگه گریه میکنه یه پتو بپیچید دورش و بیاریدش حتی اگه مریضه بیاد یه ربع بمونه بعد ببریدش چون باید به محیط و مربی اش عادت کنه و این فاصله افتادن ها نمیذاره کارمون رو درست پیش ببریم . 

صبحا مامان و رضا پندار رو میبرن و ازاونجاییکه رضا با مهد بردن پندار توی این سن مخالفه تا بچه گریه اش در میاد شروع میکنه با مامان بحث کردن که شما دارید به بچه ظلم میکنید و ولش کنید نمیخواد بره و......

یعنی میخوام بگم مشکلات من یکی دو تا نیست واسه کار کردنم باید با صد تا مساله درگیر باشم رضا همه اش بهم میگه ولش کن کارتو بیا خونه یه چند ماه پیش بچه بمون منم هرجور فکر میکنم میبینم تو خونه موندن اعصابمو بیشتر خرد میکنه 

قبلا هم گفتم تو محیط کارم شرایطی پیش اومده که وضعیتم خیلی خوب نیست الان دو هفته است که تصمیمم رو گرفتم و دنبال کار هستم دو جا هم برای مصاحبه رفتم 

مامان هم رسما استعفاش رو اعلام کرد و میگه من دیگه نمیتونم بیام دو سال اومدم و دیگه بسه حالا برای اینکه مشکل صبح بیدار شدنای پندار حل بشه گفتیم نذاریم بعدازظهرها بخوابه شاید شب زودتر خوابید از دیروز شروع کردیم

ساعت 4-5 بعدازظهر خوابش گرفته بود هی می افتاد این ور هی میافتاد اونور هی بدقلقی و...خلاصه به زور نگهش داشتیم گفتم ساعت 10 -11 غش میکنه 

نشون به اون نشون که ساعت یک و نیم صبح به زور دگنک و با گریه خوابوندیمش 

البته به مامانم گفتم این برنامه رو یک هفته ده روز اجرا کنیم بدنش کم میاره و بالاخره مجبور میشه بخوابه 

باید ببینم چی پیش میاد ایشالله که خوابش و مهدش و کارم ردیف بشه یک کم به آرامش برسم 

تولد و مهدکودک

سلام امروز پسرم برای اولین بار رفت مهد یعنی من که نبودم مامانم و باباش بردنش حدود یک ربع بیست دقیقه اونجا بود مامان میگفت اولش غریبی میکرد ولی بعد یواش یواش یخش باز شد و شروع کرد با بچه ها بازی کردن حالا قرار شد هر روزی که میره کم کم تایم موندنش رو زیادتر کنن تا ببینن میمونه یا نه ؟ این از این 

امیدوارم این پروژه با موفقیت تموم شه علیرغم مخالفتهای همسر جان که اعتقاد دارن بچه باید تا قبل از سه سالگی تو خونه باشه و الان براش زوده که بره مهد ولی از اونجاییکه مامان استعفاشون رو رسما اعلام کردند و اینکه دیگه به صلاح نیست که این روند همینجوری ادامه پیدا کنه من سرتق بازی در اوردم و اصرار کردم برای بردنش به مهدکودک .

بماند که هزینه اش افتاد گردن خودم و اینکه باباشون فرمودند برای بردن و آوردنش رو من حساب نکن قرار شده وقتی تایمش فیکس شد خودم ببرمش و باباش بره بیارتش چون تا ساعت 2/5 بیشتر نگهشون نمیدارن و منم ساعت کاریم جوریه که تا بیام خونه ساعت 5 میشه باباش باید زحمت بکشن دو ساعت نگهش دارن تا من بیام خدا خودش به خیر بگذرونه .

دیگه اینکه پنج شنبه ای که گذشت تولد گل پسرم بود و خانواده من و رضا با برادر خواهرا دعوت بودند کلی به پسرم خوش گذشت کلی اساب بازی کادو گرفت من و باباش هم براش یه ماشین شارژی خریدیم که کلی ذوقش رو داره عمه اش هم براش یه سرسره بزرگ خریده فعلا خونه تبدیل شده به پارک کودک اصلا جا برای قدم زدن نداریم نمیدونم باید با این خرت و پرتا چیکار کنم ؟ 

اینم دو تا عکس از گل پسر تو شب تولدش :


و باز هم خواب

دیگه بعدزظهرا نمیخوابه دارم دیوونه میشم از دستش 

مهدکودک

بالاخره داریم میریم برای اینکه ثبت نامش کنیم توی یه مهد خوب 

چند وقت بود پیگیر بودم ولی جا نداشتند تا اینکه چند روز پیش تماس گرفتند و گفتند چهار آذربیاین برای ثبت نام راستش رو بخواین یک کم استرس دارم حالا براتون تعریف میکنم چی شد و چه جوری بود بذارید برم ببینم چی میشه دعا کنید به راحتی بپذیره و من و مامان و رضا از این وضعیت خلاص بشیم و یه نفس راحت بکشیم 


پندار و خرسی

پسرم مرد شده اینم عکسش با خرسیش