کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

زندگی ادامه داره

سلام دوستای خوبم 

البته همچین میگم دوستاااای خوب یکی ندونه فکر میکنه در روز کلی بازدید کننده دارم 

باید بگم این یه مدت کلی درگیر بودم انواع آزمایش و و اسکن و سونو و ... .  و اینکه جواب آزمایش تهرانم اوکی بود.  ولی دو تا آزمایش اولی که ریسک بالا نشون میداد باعث شده بود من همچنان استرس داشته باشم دکترم هم که پزشک معروف و باتجربه ای هست اصلا به اصرارم برای انجام تست امنیوسنتز گوش نمیکرد و استدلالش این بود که به دلیل اینکه تو این آزمایش کیسه آب رو سوراخ میکنن احتمال عفونت و سقط وجود داره و با توجه به جواب یه آزمایشگاه معتبر من این ریسک رو نمیکنم که برات تست آمنیو بنویسم.  اگه خودت مسئولیتش رو قبول میکنی برات بنویسم  خلاصه به گریه های من اصلا توجه نمیکرد منم دلم آروم نمیشد از طرفی میترسیدم اصرار کنم و خدای نکرده یه اتفاقی بیافته اونوقت جواب بقیه رو چی باید میدادم ؟؟؟ خیلی شرایط بدی بود . 

تصمیم گرفتم نتیجه آزمایشات رو ببرم به یه دکتر دیگه نشون بدم . یه خانم دکتر با حوصله و مهربون بود که بهم گفت این آزمایشات بر اساس احتمالاته و اون هم گفت به آخرین آزمایشت استناد کن و برای اینکه خیالم راحت تر بشه برام اسکن آنومالی نوشت که ابعاد سر و گردن و بینی جنین رو اندازه میگیرن و با یک سری استاندارد هایی مقایسه می کنند . خدارو شکر نتیجه آنومالی اوکی بود . 

سرتون رو درد نیارم به این نتیجه رسیدم که موضوع رو تمومش کنم  گرچه ته دلم یک کوچولو استرس دارم ولی کاریش نمیشه کرد انقده این دو سه هفته ای حرص خوردم و گریه کردم که سه کیلو وزن کم کردم 

واقعیتش اینه که علت این همه استرس من مشکل مادرزادی برادر کوچیکم بود بدون هیچ سابقه ای تو فامیل بچه مشکل قلبی داشت و واقعا میتونم بگم وجودش زندگی مارو نابود کرد ما تو بچگی اصلا مامانم رو نمیدیدیم همه اش بخاطر بستری شدن های طولانی مدت بچه بیچاره تو بیمارستان بود یا تو مسیر تهران شمال در حال رفت و امد از این دکتر به اون دکتر بود . خدای من خیلی بد بود آخرش هم با وجود تمام کارها و پیگیری ها خدا اون بچه رو بعد از چند سال و درست وقتی که مامان اینا فکر می کردن همه چیز حل شده و اوضاع جسمیش رو بهبوده به طور خیلی ناگهانی از پیشمون برد . زندگی وحشتناک شده بود یادمه شبا با گریه بابا از خواب  بیدار می شدیم ، مامانم در عرض یکسال کل موهاش تو 37 سالگی سفید شد . خلاصه انقدر استرس چه قبل و چه بعد اون طفل معصوم به خانواده وارد شده بود که وجود یک بچه مشکل دار برای من همیشه یک کابوس بوده و هست . بخاطر همین نمیتونم براتون بگم تو این چند هفته چی به من گذشت . 

خلاصه سعی کردم پرونده رو ببندم و مثل یه مادر معمولی ، تصمیم گرفتم برم دنبال سیسمونی و بقیه مسایل 

یه چیزی هم بگم و برم اونم این که همونطور که تو پست اولم نوشتم من خیلی از بارداریم ناراحت بودم چون بدون برنامه شده بود و کلا سیستم زندگیم و تمام آینده کاری من و تحت تاثیر قرار می داد همه اش به کنجدک به چشم یک مزاحم نگاه می کردم ، به همسرم بابتش غر می زدم و میگفتم اگه تو بچه نمیخواستی من این و نگه نمیداشتم و کلاً یکسره در حال ناشکری بودم نسبت بهش هم حس مادرانه نداشتم احساس مسئولیت وجود داشت از اینکه باید مراقبش باشم ولی حس مادرانه به هیچ وجه .

 حتی وقتی که برای اولین بار صدای قلبش رو شنیدم یا توی سونو تکوناش رو میدیدم بازم حسی توی من به وجود نیومد ، ولی جالبه درست بعد از این ماجراها همه چیز عوض شد حسم نسبت بهش تغییر کرد خیلی خیلی زیاد دوسش دارم و برای اومدنش لحظه شماری میکنم و کلی خیالبافی . تو تمام این سه هفته به همسری میگفتم این اتفاق نتیجه ناشکری منه و اون همه اش دلداری ام میداد و میگفت این فکرای بیخود رو بریز دور . ولی الان واقعا بهش اعتقاد دارم خدا بهم یه تلنگر زد و بهم گفت حواست به معجزه من باشه و مراقبش باش و دوسش داشته باش وگرنه تو یه چشم به هم زدن میتونم اوضاع رو عوض کنم 

الانم اگه از اون استرس کوچولو ی باقیمونده فاکتور بگیریم باید بگم حس و حال خوبی دارم و کنجدکم رو خیلی خیلی خیلی دوسش دارم . 

دعا کنید این سه چهار ماه بگذره و منم یه نی نی سالم و سرحال رو تو بغلم بگیرم . 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 22:11

ایشاله بسلامتی میاد و بغلش میکنی!

مرسی عزیزم برام دعا کنید

آشتی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 16:05

سلام عزیزم. خب اینا رو من فقط تلنگر می بینم. همه مون ناشکری میکنیم از داشته هامون. خدا هم میخواد بیدارمون کنه. همین. مطمئن باش به همین جا ختم میشه.
از بابت اون بچه مریض واقعا دلم شکست. خدا صبر بده بهتون. ولی دلت رو هم بده به خدا. اون بزرگه. مواظب همه هست. حالا همه اش بشین و مثبت فکر کن و همه چی رو مهیا کن که نی نی جونت بیاد.
مگه میشه یه مامانی نی نی اش رو دوست نداشته باشه. قطعا دوستش داشتی ولی محبتت رو نسبت بهش پیدا نمیکردی. حالا پاشو همه چی رو حاضر کن که یه نی نی سالم و صالح داره میاد.

آره عزیزم . امیدوارم که همینطور باشه . کلی نذر و نیاز کردم . مرسی از این که بهم قوت قلب میدی مهربونم .
ایشالله یه گل پسر شیطون و خوش زبون مثل مانی جون نصیبم بشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.