کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

زندگی جریان داره

سلام دوستای خوب 

اگه از اون غرهای پست قبل در مورد کار فاکتور بگیریم این چند وقت بدک نگذشت ، یه سفر دوروزه به شهسوار داشتیم همراه دوستای دوران دانشگام که خیلی خوش گذشت . البته خستگی راه بماند که چه پدری ازم در آورد ولی بازم خوب بود از ساری تا شهسوار 5 ساعت طول کشید بخاطر ترافیک کلی معطل شدیم و ساعت 2 صبح شنبه رسیدیم ساری تا بخوابم ساعت 3 شد و صبح هم آنتایم اومدم سرکار میخوام بگم یه همچین کارمند نمونه ای هستم  .  ولی تا دو سه روز حالم بد بود ورم دست و پا و سرگیجه و حالت تهوع داشتم تا جاییکه ترسیده بودم نکنه دچار مسمومیت بارداری بشم خداروشکر دکترم معاینه ام کرد و گفت موردی نیست و استراحت بیشتر تجویز کرد که الحمدلله فعلا امکانپذیر نیست . داستان این سفردوروزه هم  اینه که من کلا بعد از دانشگاه با بچه ها اصلا در ارتباط نبودم و از هیچ کی خبر نداشتم یکی دو نفری بودن که ممکن بود در سال یکی دو بار به هم زنگ بزنیم تا اینکه پای وایبر و تلگرام به زندگی ما باز شد دخترای دانشگاه یه گروه درست کردن و ارتباطها دوباره شکل گرفت نهایتا یه گروه 15 نفره غربال شدیم و یه جمع خیلی صمیمی تشکیل دادیم و دوره های دوستانه و البته خانمانه ما شروع شد تو کل استان پخش بودیم و هر دفعه خونه یکی شب میموندیم و کلی برنامه فان داشتیم اولین قرار هم خونه ما بود یواش یواش بچه ها یه گروه دیگه درست کردن و پسرا رو هم اد کردن خلاصه دردسرتون ندم کار به قرار مشترک رسید توی تیر ماه یه ویلای شیک توی سرخرود گرفتیم و دخترا و پسرای دانشگاه به همراه همسران یه شب اونجا جمع شدیم خیلی خوش گذشت حدودا 30نفر بودیم بزن و برقص و کباب و پانتومیم و استخرو خلاصه هر تفریح سالم و ناسالمی که بگی وجود داشت طبق معمول توی اون جمع آدمای همفاز تر همدیگه رو پیدا کردن . یه هفته از قرار نگذشته بود که دیدم یه شب رضا موبایل به دست داره غش غش واسه خودش میخنده گفتم چیه داستان ؟؟؟ دیدم بعععععله رضا با دو سه تا از پسرای همکلاسی و همسر یکی دیگه از بچه ها با هم یه گروه درست کردن و در حال چرت و پرت گفتن و خندیدن هستن و نهایتا خود آقایون تصمیم گرفتن یه دوره خانوادگی بین همین چند تا خانواده راه بندازیم یعنی به غلط کردن افتادم که با رضا رفتیم سر قرار با بچه ها ، این همسر جان بنده عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادنه و هیچ فرصتی رو هم از دست نمیده و توی همون یه قرار دسته جمعی با چند تا پایه تر از خودش اشنا شد و نهایتا این شد نتیجه اش خلاصه دوره راه افتاد و  این سفر شهسوار هم دومین قرار ما بود خونه یکی از پسرامون ، به رضا و بقیه که خیلی خوش گذشت دریا و جت اسکی و شاتل و هزار برنامه هیجان انگیز دیگه منم تو ساحل نقش فیلمبردار رو بازی میکردم و فقط ازشون عکس و فیلم میگرفتم  چه کنیم دیگه بخاطر کنجد خان دست و پام بسته بود ولی بازم خوب بود روحیه ام عوض شد یه روز هم رفتیم جنگلهای دو هزار و سه هزار که خیلی خوشگل بودن .دوره بعد هم که احتمالا تو مهر ماهه اگه حال من خوب باشه قراره خونه ما برگزار بشه . 

آخر هفته هم دوره دوستای رضا خونه ماست ( اینی که میگم یه دوره دیگه است با دوستای قدیمی آقا رضا که حدودا 5 سالی میشه با هم دوره داریم یعنی یه همچین شوهر خجسته ای دارم من  ) راستش نوبت ما نبود ولی من خودم گفتم الان که سرحالترم بندازن خونه ما چون بعد از دنیا اومدن کنجد طلا خیلی سخت میشه . کسی رو ندارم که بچه رو نگه داره تا من به کارام برسم خلاصه قرار شد پنج شنبه کارگر بیاد خونه یه کم بهم کمک کنه که بهم فشار نیاد مهمونامون 25 نفرن  .

اینایی که گفتم فقط دوره هامونه هااااا مهمونیای هفتگی با یه سری دیگه از دوستاش و فامیل بماند .

باز فاز غر برداشتم 

در مورد کنجدکم هم باید بگم که حسابی شیطون و وروجک شده و جفتک میپرونه و مامانش و اذیت میکنه کار خاصی براش نکردم به غیر از یه سری خورده ریزایی که قبلا خریده بودم . 

یه بار هم آقا رضا منت بر سر مانهادند و مارو بردن سرویس خواب ببینیم که دیگه فرصت نشد بازم بریم بگردیم حالا بهم قول داده هفته دیگه دو سه روز وقت بذاره تمومش کنیم بره . آخه این هفته که حالم بد بود یهویی ترسیدم با خودم گفتم اگه یه وقت خدای نکرده استراحت مطلق بشم یا بچه به هر دلیلی زودتر دنیا بیاد کاراش همه مونده اونوقت کی میخواد انجامشون بده .

دایی و زندایی مهربونشم که دوسالی میشه برای زندگی رفتن کانادا براش یه سری خرت و پرت فرستادن که اگه فرصت کنم عکساشو براتون میذارم . دیروز رسیدن دستم و خیلی ذوق کردم .

خلاصه زندگی جریان داره با استرس ها و خستگی ها و شادیهاش . منتظرم این چند ماه هم بگذره ببینم بعد از اومدن این شیطونک چی قرار ه پیش بیاد.


نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی کوچک جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 13:39 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام خوشبحالتون همش مهمونی من انقد مهمونی رفتن ومهمونی دادن رو دوس دارم

مهمونی رفتن و مهمونی دادن خوبه عزیزم ولی به نظر من هر چیزی حدی داره من که کلافه شده ام از دست این همسر جان تازه الان بهتر شده انقده که من غر زدم به جونش

آشتی پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 11:59

سلام. منم وقتی حامله بودم، اون سه ماه وسط که آدم نه سنگینه نه حال به هم خوردگی داره رو میذاشتم واسه مهمونی. یادمه افطاری رو همون موقع دادم.
واقعا دم غنیمته تو حاملگی. امروز میتونی یه کاری رو بکنی. معلوم نیست فردا هم اینقدر جون داشته باشی.
ایشالا همیشه سلامت باشی.
جفتک چیه مامانی! لگد طلایی انداخته!!!!!

(جفتک چیه مامانی!)
درست میگی آشتی جونم الان بهترین تایمه تازه دوره دوستای دانشگام رو هم قصد دارم اگه حالم خوب بود تو مهر ماه بگیرم .البته اون موقع دیگه تو 8 ماه هستم ولی فکر میکنم خیلی بهتر از وقتیه که بچه بیاد .

سارا چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 12:56

انشاالله همیشه سرت شلوغ باشه کمتر فکر کنی...برای نی نی هم خیلی خوبه ولی بیشتر حواست به خودت باشه
همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه راستی نی نی جنسیت مشخص شده

مرسی عزیزم . آره دو دفعه آخر که برای اسکن آنومالی رفتم بهم گفته پسره ولی نمیدونم چرا همه اش استرس دارم براش وسیله بخرم فکر میکنم ممکنه اشتباه کرده باشن فکر کننن اگه یه وقت اشتباه شده باشه با این همه خرید چی کار باید کرد ؟؟

shadi سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 15:25

که این طوووووور داشتی خوش میگذروندی نبودییی شماااا,خدارو شکر که همه چیز خوبه دایم در خوشی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.