کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

سلام 

خوب باید بگم که مهمونی برگزار شد و خیلی هم عالی بود فقط من هلاک شدم با اینکه از صبح هم کارگر اومد برای تمیزکاری هم یکی از دوستای قدیمی ام که بچه بابلسره دیروز یه ماموریت کاری داشت ساری وقتی فهمید مهمون دارم بیچاره تا ظهر خودشو رسوند یعنی همه کارام رو انجام داد کلی ذوق کردم نمیدونم چرا ولی اینجور مواقع کار منو اذیت نمیکنه اون احساس تنهایی و این که من اینجا کسی رو ندارم خیلی دپرسم میکنه البته خانواده همسر جان هستنااا ولی انگار نیستن  کلا نمیگن خرت به چند ؟ خوب از بعضی جهات خوبه ولی اینجور مواقع آدم دلش یه همراهی ای میخواد دیگه . رسیدن دوستم خیلی اتفاق خوبی بود خیلی وقت بود نمیشد همدیگه رو ببینیم کلی حرف زدیم با هم . دردسرتون ندم دوست مهربونم اومد و برای کنجد هم یه دست لباس خوشگل خرید کلی هم کمک کرد حتی میزم رو چید و رفت با وجودیکه کمک داشتم منم پا به پاش وایستاده بودم نمیدونم والله این کار خونه چرا تمومی نداره ولی خونه ام دسته گل شده بود خودم کیف میکردم مهمونا هم که خونه رو ترکوندن و رفتن . آخرین سری مهمونا ساعت 1 صبح رفتن  کلا خوب بود جای بد ماجرا این بود که رضا فرداش یعنی  جمعه ساعت 5 صبح همراه مامان باباش و چند تا از فامیلای پدری راه افتادن رفتن مشهد 

راستش و بخوای خیلی وقته دلش میخواد بره جور نمیشه ، آخه تاحالا نرفته مشهد دوبار به نیت مشهد راه افتاده رفته وسط راه موندگار شده خونه دوستش و نرسیده همیشه بهش میگم واقعا راسته میگن امام رضا نطلبیده  چند وقته پیش فامیلای پدریش صحبت یه سفر دسته جمعی رو میکردن دیدم میگه بریم گفتم من که با این وضعیتم نمیتونم اگه میتونستم هم عمرا نمی اومدم آخه بابای رضا خیلی ببخشید یه آدم فوق العاده غرغرو تشریف دارن که تحملش واقعا کار سختیه تا حدی که رضایی که هیچ وقت راجع به خانواده اش پیش من حرف نمیزنه، بعضی وقتا از باباش گله میکنه خلاصه گفتم من که نمیآم تو اگه دوست داری برو . نمیدونم چرا ؟ ولی ته دلم دوست نداشتم بره بخاطر شرایطم یه جورایی بهم برخورد گذاشت رفت.

 آخه میدونه وضعیت روحی من چقد متزلزل و ناآرومه و من کلا همه اش در حال گریه و دل گرفتگی و دپرشن هستم . انقده ذوق سفر داشت که نگو و نپرس تو هیر و ویری مهمونی چمدونش رو بستم و صبح ساعت 5 بدون اینکه منو صدا کنه بی سر وصدا رفت از خواب که بیدار شدم دیدم کنارم نیست کلی غصه خوردم و گریه ام گرفت البته بگماااا روز قبلش بهش گفتم من ته دلم خوشحال نیستم که تو داری میری ولی اصلا به حرفم اهمیت نداد هی هم به من میگفت زنگ بزن مامانت بیاد پیشت تنها نمونی منم عصبانی شدم گفتم تو که زنت برات مهم نیست دیگه چی کار داری که من چی کار میکنم ، دلم نمیخواد مامانم بدونه تو منو تنها گذاشتی داری میری سفر  اینو گفتم عذاب وجدان بگیره و خجالت بکشه  خوب ناراحت شدم دیگه چی کار کنم .

 صبح هم که بدون خداحافظی رفت بهش اس ام اس دادم که من تورو دیروز مثل آدم ندیدم حداقل وقت رفتن صدام میکردی میدیدمت  آخه دیروز انقد که درگیر کار بودم  اصلا ندیدمش اونم چون میخواست بره کلا دنبال جمع و جور کردن کارای خودش بود ، شب هم که مهمونا رفتن رضا از خستگی غش کرد منم تا ساعت سه صبح موبایلشو خالی کردم ظرفا رو خشک کردم کلی به جابجایی خونه رسیدم بعدش رفتم تو رختخواب یعنی میخوام بگم حتی همدیگه رو یه بغل نکردیم دو کلمه حرف با هم نزدیم از دستش خیلی حرصم در اومد . جوابم و میده دلم نیومد بیدارت کنم  

خلاصه دیروز خیلی غمگین بودم تنها هم بودم به مامانم هم گفته بودم رضا داره می ره ولی اون بنده خدا هم تو خونه کارگر داره و فعلا درگیره نمیتونه بیاد پیشم ده بار زنگ زد که تو پاشو بیا منم حوصله نداشتم این همه راه برم بابلسر الکی بهش گفتم آخر شب دوستم میاد پیشم  دیدم میگه هر وقت دوستت رسید یه اس ام اس بده من خیالم راحت بشه ساعت ده و نیم الکی اس دادم شکوفه اومده !!!!!! مامانم هم جواب داد ازش از طرف من تشکر کن !!!!! خلاصه دیشب خونه تنها بودم و کلی غمگین از دست رضا .

ولی چون با فامیلاشون بود سیاستم رو حفظ کردم و بهش زنگ زدم که ساعت 10 اینا بود میگفت تازه رسیدیم و کلی هم خسته بود . 

حالا واسه امشب زنگ زدم به داداش کوچیکم که محل کارش نزدیک ساریه گفتم من تنهام از اونور بیا پیشم گفت باشه .

اینجوری راحت ترم اگه کس دیگه ای باشه احساس میکنم باید پذیرایی کنم ازش یا باهاش بشینم به حرف زدن ولی با خانواده خودم رودرواسی ندارم داداشم میاد جلو تی وی ولو میشه منم به کارام میرسم شام هم میخوام از بیرون بگیرم اینجوری آرامش دارم و احساس نمیکنم مهمون دارم . 

بچه ها  جون من فعلا برم از صبح که اومدم مثل آدم کار نکردم امروز اصلا حوصله ندارم .

راستی رضا نیم ساعت پیش یه عکس از خودش فرستاد تو حرم دلم یه جوری شد از اینکه دیروز شرور شدم دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم (به قول مامانم که دیشب میگفت کار بدی کرد تو رو گذاشت رفت ولی فکر کنم اما رضا این دفعه واقعا طلبیده بودتش بهم سفارش میکرد که از دماغ پسره در نیار گناه داره) 

 خلاصه بهش جواب دادم برای من و کنجدم دعا کن  ، هر نذری که خودت میدونی بکن به نیت ا ینکه بچه امون سالم باشه ، دیدم میگه یه عالمه برای سه تاییمون دعا کردم  نه من و نه رضا آدمای مذهبی ای نیستیم ولی انگار تو یه همچین مواقعی ضمیر ناخودآگاه آدم به کار می افته بعضی وقتا از خودم خجالت میکشم  از اینکه وقتی یه مشکلی برام پیش میاد یاد خدا می افتم 

خوب دیگه ایندفعه واقعا برم خدافظ 

نظرات 1 + ارسال نظر
shadi شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 16:01

اخییییی نامزد منم الان مشهد جمعه رفته با خواهرش اینا منم الان ی جورایی شرایط تورو دارم دلم بدجور گرفته راستش اصلا میره بدجور کلافم الانم میخوام گریه کنم
بووس

عیبی نداره غصه نخور عوضش به سوغاتی هایی که قراره بیاره فکر کن ذوق کن
من سفارش سنگ فیروزه دادم برام بیاره دیشب چند تا عکس فرستاد از توشون انتخاب کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.