کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

مادر خوب ، مادر بد

من مادر خوبیم ؟  

جوابش سخته ، خیلیم سخته . برای منی که حساسیتهای بالایی تو تربیت بچه داشتم و دارم .

راستش رو بخواین یکی از بینهایت دلایلی که برای بچه دار نشدن داشتم همین حساسیت بالای من بود میدونم من اولین کسی نیستم که این دغدغه رو دارم و قطعا آخرینش هم نخواهم بود ولی سختگیری بیش از اندازه ام و عادتم به محکوم کردن و سرزنش خودم توی بحرانها و هر جایی که کمبودی وجود داره باعث میشه جزو اون دسته آدمایی باشم که نتونم از هر چیزی به سادگی بگذرم . 

با وجودیکه بچه نمیخواستم و تمام تلاش و امیدم به این بود که بتونم رضا رو متقاعد کنم از خیر این مساله بگذره ولی همیشه نگاهم این بوده که باید آگاهیم رو تو امور مربوط به نگهداری و تربیت فرزند بالا ببرم . مطالعاتم و شرکت کردنم تو کلاسهای تربیت کودک و خودشناسی حتی وقتی که هیچ تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتم همه به این دلیل بود. 

 یادمه انقدر برام این مساله مهم بود که اونوقتا که از ساری تا امل میرفتم سرکار تو زمستون ساعت ۵/۵ صبح از در خونه می اومدم بیرون و تا ساعت ۵ سرکار بودم تازه بعدش از سرکار راه می افتادم و میرفتم بابل تا ۹ تو کلاس بودم و تا برگردم خونه ساعت ۱۰ شب میشد . میخوام بگم دغدغه من تو امور مربوط به بچه تا این حد بود که خستگی و سختی و بهونه های رضا و غر زدناش برای دیر اومدنم رو تحمل میکردم تا اگه یه روزی مادر شدم مادر بهتری باشم ُیادمه رضا همیشه بهم میگفت تو مامان خوبی میشی . 

رابطه ام با بچه های دوروبرم و علاقه کوچولوها بهم و وقتی که برای بچه های مردم میذاشتم و ... باعث شده بود همه همین فکر رو در مورد من داشته باشن .  

 ولی وقتی که پندار وارد زندگیم شد تصوراتم از خودم و چیزی که توذهنم بود کاملا به هم ریخت . شاید قشنگ نباشه این حرف رو بزنم ولی من هنوز هم با وجود دوست داشتنی این کوچولوی وروجک کنار نیومدم هنوز از دستش میشینم و گریه میکنم چرا ؟؟؟؟ چون دلم نمیخواد تو وجود بچه ام غرق بشم دلم نمیخواد مثل مامانم باشم دلم نمیخواد وقف بچه ام بشم .  

دغدغه من شده شیر خوردن و آروغ زدن و پوشک و پی پی کردن و نکردن بچه ام . یهویی دلم تنگ شد برای خودم برای سرکار رفتن برای مستقل بودن برای رستوران گردی های همیشگی بارضا و خیلی موارد ریز و درشت دیگه .   

دلم میخواد خودم باشم و در عین حال الگوی مادر نمونه و دلسوز و فداکاری که مادرامون و جامعه برامون ترسیم کرده تو ناخودآگاهم وجو دارم و من نمیدونم کدوم درسته من همه اش در حال محکوم کردن و سرزنش خودم هستم.

نمیدونم چه جوری باید راجع به موضوعی که تو ذهنمه صحبت کنم ببینید من دلم میخواد مادر خوبی باشم نمونه ، پرفکت ،  دلم میخواد اصول تربیتی ای که همیشه بهش اعتقاد داشتم رو اجراش کنم ولی توی تعارض شدید با استقلالم و هویت فردی ام قرار گرفتم .

 فکر کردن به اینا از یک طرف حساسیت های بالا ی من و دغدغه های مادرانه همه باعث شدن تو مغزم و ذهنم جنگی به پا بشه که هنوز که هنوزه نتونستم تمومش کنم و بعدش برام این توهم پیش اومد که من مادر بدی هستم . و هی از خودم میپرسیدم "هستم ؟؟؟!!!! "

عاشق پسرم هستم ولی وقتی بعد از اینکه ساعت ۵ صبح بعد از ۴ بار خوابوندن و بیدارشدنش بالاخره میذارمش تو تختش و میرم روتراس و یه نخ سیگار روشن میکنم از خودم میپرسم من مادر خوبی هستم ؟ مامان خوب سیگار میکشه ؟

وقتی سه هفته پیش تصمیم گرفتم بهش شیر ندم چون در روز یکبار شیر منو میخورد اونم با زور انقد که گاهی مجبور بودم شیرمو بدوشم و بدم بهش و بخاطر همین یکبار شیر خوردنش باید یه رژیم سفت و سخت میگرفتم چون پندار آلرژی داره به خیلی از غذاها . اونوقت از خودم میپرسم من مادر بدی هستم ؟ 

وقتی برای دوره دوستامون دعوت میشیم و من انقدر از بچه داری کلافه ام که برای یه نصف روز کامل با وجودیکه میدونم تنها بودن بچه تو این سن اصلا براش خوب نیست میسپرمش به مامانم و میرم مهمونی از خودم میپرسم من مادر بدی هستم ؟  

وقتی تو گروه مادرانه که ۵۰۰ تا عضو داره میبینم آیدی و عکس پروفایل ۹۰٪  خانما عکس بچه هاشونه ولی من از این کار متنفرم از خودم میپرسم یعنی بچه ام رو اندازه بقیه دوست ندارم ؟ پس من مادر بدی هستم . 

وقتی مجبور میشم پسرم رو تو 5/2 ماهگیش بذارم و برم سرکار چون نمیتونم خودم رو یه زن خانه دار ببینم باز هم از خودم همینو میپرسم .  

وقتی از ته دلم میخواد برای عید همراه دوستامون بریم سفر و فقط منتظر اوکی رضا هستم و همه اش خودم رو بدون پندار تصور میکنم که اگه نبود الان ما فلان جا بودیم باز هم ............

و در طول روز و هفته و ماه بارهااااا از خودم پرسیدم فلانی تو مادر بدی هستی ؟  

چند وقت پیش یه متنی توی تلگرام تو گروههای مختلف شیر میشد از زبون یه بچه ای که میگفت مامانم خیلی بده چون به خودش میرسه ولی مامان فلانی همیشه بوی غذا میده و از این حرفا .... حتما همه اتون این متنو خوندین و آخرش نتیجه میگرفتیم که مادر خوب کسیه که به خودش میرسه و فلان . به نظرم مسخره است به این راحتی در مورد موضوع به این مهمی صحبت کنیم تفکرات و ایده های فمنیستی، ذات مادرانه ، احساس مسئولیت ، الگوهای حک شده تو ناخودآگاهمون و خیلی چیزا دیگه این موضوع رو تبدیل به یه مساله پیچیده و بغرنح میکنه که به راحتی نمیشه در موردش صحبت کرد و حکم صادر کرد. 

تو اوج کلافگی و سردرگمی با خنده های صدادارش که تازگیا یاد گرفته دلم براش غنج میره و حسابی میچلونمش با گریه هاش و بغضای شبونه اش که الان یه هفته است شروع شده و فکر میکنم بخاطر دندونش باشه میمیرم و زنده میشم میپرستمش ، ولی نمیدونم چرا نمیتونم از فاز قبلیم جدا بشم ؟ چرا هنوز با خودم درگیرم ؟ چرا نمیتونم مدیریت کنم اتفاقات پیش اومده رو ؟ چرا همه اش از خودم میپرسم من مادر خوبی هستم یا نه ؟؟؟؟!!!!! چرا ؟

نظرات 2 + ارسال نظر
فرشته شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 22:40

ببین من با اوجود ینکه الان بچم چهار ساله و نیمه هست هنوز این درگیری فکری را دارم. من هم یه آدم فعال و تو اجتماع بودم. الان فرصت بسیار کمتری برا خودم دارم. البته یک مشکل بزرگ من اینه که در غربت هستم و هیچ کمکی ندارم و همسرم هم متاسفانه به قدر کافی کمکم نمیکنه. تمام بار به دوش خودمه. ولی این متاسفانه یا خوشبختانه یه حقیقته که آدم وقتی بچه دار میشه بخش بزرگی از آزادیها آسایش و انرژی هاش را از دست میده و این موارد به جای اینکه صرف رشد خودش بشه در وجود بچه اش نمود پیدا میکنه. دیگه بعد از اون اگه بخوای برای بچه پرفکت مادری کنی دیگه خیلی چیزی به رزومه خودت اضافه نمیشه بلکه بچه زودتر حرف میزنه شعر میخونه زبان یاد میگیره کمتر مریض میشه غذای سالم میخوره و ... اونهایی که بعد از بچه دار شدن هم همچنان تحصیل میکنند مقاله میدند در کمپانی های صاحب نام پست دارند یا باید از بچه داریشون کم بگذارند یا اینکه مامان شون تمام وقت در خدمتشون باشه. بهرحال همه چیز با هم یه جا جمع نمیشه. بگ

متاسفانه همینطوره که شما میگین

ویولا یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 17:53 http://www.sadafy.persianblog.ir

وای چه پستی بود من هنوز یکماه نشده به این سوال برخوردم وقتی الان کنارم اروم خوابیده ولی امروز از ساعت 6صبح تا چهار و نیم عصر یکسره بیدار بود و بهم چسبیده بود و یا گریه میکرد و کبود میشد یا شیر میخواست و بهم چسبیده بود ، وقتی ده بار از صبح تا بحال خوابوندمش و کلی اروغ گرفتم و تا گذاشتم پایین به دقیقه نکشیده بیدار میشد و همون داستان!!!!! وقتی از سر خستگی و بیخوابی میخوام جیغ بکشم وقتی فرصت ندارم یه توالت !!! با خیال راحت برم یا به دستام که دیگه پینه بسته یه کرم بزنم وقتی منی که از هجده سالگی هم درس خوندم و هم کار کردم و هم شغل خودمو ده ساله راه انداختم بیشتر از یکماهه که خونه نشینم و برا 5 دقیقه هم نمیتونم برم بیرون با خیال راحت!!! وقتی از زور کمردرد و زانو درد و دست درد برای بار چندم بد قلقی میکنه و مجبورم بغلش کنم و سرش غر میزنم و به زمین و زمان غر میزنم... ولی واقعیتش اینه که از اینکه دارمش خیلی خوشحالم از لمس بدنش و زل زدناش تو چشمام دلم ضعف میره وقتایی که بی دغدغه و با یه آرامش مثال زدنی سرش رو سینمه و تو خواب و ارامشه دلم گرم میشه ولی خب همه این بریدن ها از رو خستگیه، نه از رو مادر خوب نبودن یا بی کفایتی.. ما هم آدم هستیم و ظرفیت مشخصی داریم و خب معلومه با این مسعولیت جدید و واقعا سنگین و نفس بر یه جاهایی واقعا کم میاریم و گله می کنیم یا دلمون برا استقلالمون و زمانی که فقط برای خودمون داشتیم تنگ میشه،.. دو هفته اول تولد پسرک من هر بار می دیدمش فقط اشک می ریختم و عذاب وجدان داشتم، عذاب وجدان داشتم!!!! از اینکه یه موجود پاک و معصوم رو اوردم تو این دنیا و از خودم مطمعن نبودم که بتونم وظیفمو به نحو احسن انجام بدم ولی حالا انگاری اون حسه کمرنگ شده گرچه زمانیکه از گریه و بهانه هاش کلافه میشم و یکم بهش غر میزنم یا می توپم بعدش خیلی احساس گناه میکنم...بنظرم حس توهم خیلی طبیعیه...معلومه که مادر خوبی هستی عزیزم

این عذاب وجدان بدترین چیز دنیاست . مخصوصا وقتی که این طفلای معصوم درد دارن و زجر میکشن کاملا درکت میکنم مناسفانه ماهایی که یک کم سخت گیر تریم و مسایل رو موشکافانه تر میبینیم. این دغدغه ها حالا حالاها برامون وجود داره زمان باید کمکمون کنه تا بتونیم مسایل رو بالانس کنیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.