کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

جنگ داخلی

سلام 

انقدر عصبانی و کلافه هستم که حوصله نوشتن  شیرین کاریها و وروجک بازیهای کنجدک رو ندارم . 

 راستش رو بخواین از وقتی که من کارم رو استارت زدم دغدغه من این شده بود که تکلیف نگهداری از پندار چی میشه ؟  از یه طرف دلم نمی اومد بچه رو بذارم مهد یا اینکه بسپرمش دست یه غریبه و از یک طرف هم مامان اینا نزدیک ما نبودن که تو این مساله بتونم روشون حساب کنم و من تا یه مدت طولانی دچار یه حالت گیجی و سردرگمی و عصبیت شده بودم و شدیدا عذاب وجدان داشتم خلاصه بعد از کلی بالا و پایین کردن مامان لطف کرد و گفت تا یه سالگی پندار کوچولو میتونم رو کمکش حساب کنم.

  

 من فعلا دارم 4 روز در هفته میرم سرکار یعنی از یکشنبه تا چهار شنبه سرکارم تا مرخصی زایمانم تموم بشه و بعدش کامل باید حضور داشته باشم مامان بنده خدا اول هفته میاد خونه ما و تا چهارشنبه غروب اینجاست دو روز آخر هفته رو میره خونه و با یک انرژی وصف نشدنی باید کل ریخت و پاشای خونه رو جمع و جور کنه و برای یک هفته بابام و داداشم غذا بپزه به مامان بزرگ و بابابزرگ پیرم سر بزنه خریداشون رو انجام بده و هزار تا داستان دیگه .

بنده خدا توی این چند ماه کلی وزن کم کرده منم از این وضعیت ناراحتم ولی راهی به ذهنم نمیرسه مامان هم میگه فکر مهد و پرستار رو از سر خودت بیرون کن .

حالا داریم یواش یواش با این وضعیت کنار میایم ولی یه ماجرای جدید داریم اونم حضور همیشگی مامان تو خونه ماست. جدای اینکه خوب من ورضا (مخصوصا رضا) با حضور نفر سوم یک کم معذب هستیم مساله اصلی چیز دیگه ایه :

رضا کلا آدم لجباز و سرخودیه و اعتماد به نفس کاذبی تو بعضی موارد داره از جمله بچه داری از طرفی مامان من آدم حساس و البته باباتجربه ایه اون هم تو بچه داری . 

فکر کنم دیگه تا ته قضیه رو خوندین کل کل همیشگی رضا با مامانم شده سوژه جدید ما.

 این دو تا کلا دارن با هم سر شیر دادن تعویض پوشک ، لباس عوض کردن ، مدل بازی کردن با بچه ، بوسیدن نبوسیدن ، دارو دادن ، و هر موضوعیییی که فک کنید کل کل میکنن و هر کدومشون جداگانه پیش من غر میزنن و گله میکنن واقعا دیگه نمیدونم این یکی رو کجای دلم بذارم خوب طبیعیه که من حرف و اصول مامانم رو بیشتر قبول داشته باشم ولی به خاطر اینکه رضا خیلی به این مساله حساس شده و همیشه من و مامان رو تو یه جبهه میبینه که با هم دست به یکی کردیم تا برخلاف حرفش عمل کنیم ، مجبورم گاهی علیرغم میل و اعتقادم از رضا حمایت کنم و وای به حال روزی که پشت حرف مامان دربیام . یعنی میخوام بگم این دو تا روزگاری برام ساختن که ترجیح میدم شب تو دفتر بمونم ولی خونه نباشم ، 

حالا اگه یه وقت مهمون هم داشته باشیم که قضیه به اوجش میرسه چون رضا دوست داره که مهارتش تو بچه داری رو به رخ بکشه مامان من از بعضی از رفتاراش حرص میخوره جلوی طرف سوم کل کل هاشون شروع میشه و ....

و دیشب برای اولین بار جلوی خاله ام و دختر خاله ام انقد این قضیه شور شد که رضا یه حرفی زد و مامانم و فوق العاده ناراحت کرد حوصله تعریف کردنش رو ندارم ولی مامان بعدش بغض کرده بود و شب هم رفت تو اتاق و گفت بچه رو هر وقت میخواد بخوابه بیارینش پیش من رضا هم از اونور لج کرد و تنها تو هال خوابید و بچه رو برد پیش خودش من بیچاره که شب قبلش فقط 4 ساعت خوابیده بودم و  6/5 از در خونه اومده بودم بیرون و یه ربع به 6 غروب رسیده بودم خونه و تازه خاله و دختر خاله ام با بچه شیطون یه سال و نیم اش و اومدن خونه امون و تا ساعت 11 بودن و من فرصت دراز کشیدن هم پیدا نکردم و فقط منتظر یه فرصت برای ریلکس شدن بودم انقد عصبی شده بودم که نمیدونستم چی کار باید بکنم  روی مبل تو هال نشسته بودم و فقط به پندار نگاه میکردم .

از یه طرف سعی میکردم خودم رو کنترل کنم که به رضا چیزی نگم از یه طرف بخاطر مامان ناراحت شده بودم چون با بغض داشت بهم میگفت که شوهرت نمیفهمه که من بخاطر بچه اش این همه راه میام و خونه زندگیم رو ول میکنم و الان اینه دستمزد من 

انقد این مسائل برای من فرسایشی شده که دیگه داره پدرمو در میاره این موجود کوچولوی دوست داشتنی که این روزا با کارای بامزه اش و خنده هاش و جیغهاش فضای خونه امون رو عوض کرده انقد برام عزیزه که حاضر نیستم بسپارمش دست یه غریبه که نمیدونم چه جوری باهاش حرف میزنه چه جوری باهاش بازی میکنه اصلا براش وقت میذاره یا نه ؟ وقتی بچه ام حوصله اش سر رفته و تو تختش داره غر غر میکنه میره سراغش که با شکلک در آوردن بخندونتش یا با خودش میگه بچه لوس میشه بذار همون تو بمونه ؟ وقتی داره جیغ میکشه میره بغلش کنه آروم بشه یا نه ؟ وقتی داره بهش شیر میده و پسرک دستش رو میاره بالا که شیشه شیرش رو خودش بگیره حاضره کلی وقت بذاره که بهش احازه بده با شیشه اش بازی کنه و یاد بگیره چه جوری نگهش داره یانه ؟ وقتی پسرک دلش میخواد بپره بره جلوی آینه و لاکای مامانش و صد بار پشت سر هم با پاهای کوچولوش پخش و پلا کنه و از خنده غش کنه حاضره این کارو براش انجام بده یا نه ؟ اصلا حرف بچه امو میفهمه ؟ اصلا میفهمه الان چی میخواد ؟ 

میدونم مامانم براش همه اینکارا رو و حتی خیلی بیشتر انجام میده ، انقده به این اصول پابنده و انقده برای ماها وقت و انرژی گذاشته که تو فامیل معروفه ولی با خودم فکر میکنم تا کی میتونم این وضعیت رو تحمل کنم . مامانم هم اصلا کوتاه نمیاد ایرادای رضا رو بهش گوشزد میکنه رضا لجبازتر میشه و من هر لحظه دارم به مرز انفجار نزدیک تر میشم .

باید برم پیش مشاور خدا کنه بتونه بهم کمک کنه امیدوارم رضا هم مقاومت نکنه و بیاد اونم به کمک احتیاج داره 

خیلی از شماها بچه دارین ، خیلیاتونم شاغلین ، و خیلیهاتون هم شاید مثل من این درگیریها رو داشته باشین . ولی نمیدونم چرا این قضایا برام خیلی بغرنجه هنوز اون حس عذاب وجدان ناشی از تنها گذاشتن بچه منو ول نکرده . الان دارم از سرکار پست میذارم و در حین نوشتن این مطالب انقد حسم بده که اگه سریع تمومش نکنم پیش همکارام میزنم زیر گریه . 

دیروز مامانم میگفت کنجد کوچولو عقبکی سینه خیز رفته و کلی قربون صدقه اش میرفت ولی من به عنوان مامانش هنوز این صحنه رو ندیدم و این خیلی ناراحتم میکنه ، این که نباشی که اولین های بچه ات رو ببینی اصلا خوب نیست اصلا .

عاشق نگاهشم تو این عکس 

نظرات 7 + ارسال نظر
saeideh دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 06:40

به نظرم مامانت خیلی‌ خیلی‌ فداکارِ که آمده پیش شما و بابا هم خیلی‌ باگذشت هست که حاضره همسرش از خونه دور باشه، این وسط همسرِ شما به نظر قدردان نیست، من اگه باشم به هیچ وجه حاضر نیستم مادرم رو با این درجه از فداکاری زیر پای شوهر خودخواه و لجباز بندازم، اگه مجبوری سر کار بری بچه رو خونه مامانت بذار، یا برین نزدیک مامان اینا زندگی‌ کنین. مادر من که انقدر نوه‌ها شو دوست داره خیلی‌ دوست نداره خودش رو درگیر بچه داری کنه، اینکه برنامه باشگاه، دوره‌های دوستانش یا کوهش رو از دست داده بود بخاطرِ نگهداری از خواهرزادم زیاد خوشحال نبود و حاضر هم نشد زیاد خونه خواهرم بمونه میگفت خونه داماد نمیمونم خواهرم اگه می‌خواد از تهران بیاد شمال من بچه رو نگهداری می‌کنم، خواهرم ۴ ماه پیش مامان اینا بود تا بچه دلدرد‌ها و گریه هاش بهتر شد بعد رفت سر خونه زندگیش.

مامانت کار بسیار خوبی میکنه متاسفانه مامان من با این فداکاریهای بی اندازه اش برای همه توقع ایجاد کرده محل زندگیمون.رو که نمیتونم عوض کنم ولی به طرز بسیار جدی ای دارم به.گزینه های دیگه فکر میکنم .

نگار دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 03:50

سلام با عرض معذرت یه انتقاد کو چولو
شما که کارت خیلى برات مهمه و نمیتونى قیدش را بزنى به نظر من حرص و جوش الکى نخور بزار اینقدر با هم کل کل کنن تا به یه جایى برسند بعد در این کل کل کردنا اصلا ارامش بچه برات مهم نباشه
اشتباه منو نکن من درس میخوندم و بچم منزل مادرم بود اونجا خواهرام و یدرم بودن بعضى روزا پیش همسرم بود بعد از مدتها دیدیم اقا چند شخصیتى شده منو که از بس ندیده بود به ت...... ش هم حساب نمیکرد البته با عرض معذرت
از من میشنوى بچسب به زندگیت و خودت بچت را تربیت کن پس فردا هر اتفاقى که بیفته همه کاسه و کوزه ها سر تو میشکنه از من به تو نصیحت

باهات موافقم ولی تصمیم گیری خیلی سخته ، احساس.میکنم.این درگیری پیش اومده حکمتی توش بود تا من یه سرو سامونی به وضع زندگیم بدم فعلا چند تا گزینه پیش رومه باید ببینم کدومشون چالش کمتری ایجاد میکنه یه دو ماه دیگه همه چیز رو درست میکنم .
به.خودم قول دادم ردیفش کنم. .

کتی پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 00:47

عزیزم، کاملاً شرایطت قابل درکه،،، متأسفانه داماد هرگز نمی تونه لطف مادرخانم رادرک کنه، فکر میکنه وظیفه هستش، خوب بهرحال باید درک کنه که مادرتون خانه وزندگیش را ول کرده وبزرگترین لطف راداره انجام میده، صددرصدایشون باید گذشت هم داشته باشه، اگر قضیه برعکس بودومادرخودش کمک حال بودکه بایدها آخرعمر مدیون می شدید رهرحال برای حفظ حرمت ها وآرامش خودت باید حتما فکراساسی کرد، محل سکونتتان رابه نزدیکی مادرببرید، که هم دربلند مدت ازکمکش بهره بگیرید، هم حرمت‌ها حفظ بشود.وگرنه خدای نکرده روزبه روزاوضاع نابسامان ترمیشه

دقیقا همینه ، والله من اصولا سعی میکنم بابت کوچکترین لطف و یا کاری که خانواده اش برام میکنن قدردون باشم .
اگه فرصت فکر کردن پیدا کنم حتما این موضوع رو حلش میکنم اینجوری نمیشه ادامه داد

بانوی کوچک چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 17:53

سلام عزیزم من ازشماخیلی کوچیکترم اما ی نصیحت دوستانه هیچ چیزاارزش اینو نداره ک رشد کردن لحظه به لحظه کنجدتو نبینی حتی اگه نیازمالی دارین بنظرم باقناعت وصرفه جویی میشه ارسرکاررفتن تواین یکسال چشم پوشید ...ببخش امیدوارم ناراحت نشده باشی

نه عزیزم ناراحت نشدم کاملا درست میگی بعضی وقتا که تو صورتش نگاه میکنم دلم میگیره و بغض میکنم فک میکنم دارم در حقش ظلم میکنم

فرشته چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 06:08

ببین خانمی هرطور هست باید یه فکر دیگه بکنی. پیش مشاور هم بری یه صحبت هایی میکنه که فقط دو سه هفته ای اوضاع را آروم میکنه و بعدش همونطور میشه. عین مسکن میمونه. ضمنا فکر نکن بچه یکساله خیلی بزرگه. اگر مامان کمال طلبی باشی که ظاهرا هستی اونموقع هم دلت نمیاد از صبح تا بعدازظهر اون طفل کوچولو را بگذاری مهد و بری. ضمن اینکه بچه یکساله به بعد خصوصا اگه مهد بره هر روز مریضه و باید ازش تو خونه مراقبت کنی. پس اگه برات بچه اولویت اوله دو تا راه حل بیشتر نداری. خونت را ببری نزدیک مادرت یعنی مثلا جایی را اجاره کنی یا اینکه شغلت را برای دو سال تعطیل کنی تا بچه به حرف زدن بیفته و بتونه خواسته هاش را بگه.

کاملا درست میگین دوست عزیز ولی تصمیم گیری خیلی سخته . گاهی اوقات با خودم میگم من خیلی همه چیز رو سخت میگیرم . فعلا که با خودم درگیرم

ویولا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 11:54 http://www.sadafy.persianblog.ir

ای جون دلم پسرک ناز نازی
فلق جون دقیقا میفهمم چی میگی چون انگار داشتی داستان من و پارتنر و مامانمو تعریف میکردی! با این تفاوت که من خودمم خیلی ادم حساسیم و فقط کارای خودمو قبول دارم و راستشو بخواهی بچم رو دوست ندارم حتی دست مامانمم بدم!!! تازه بعد از یکماهگیش گذاشتم بچه رو بغل کنه!!! البته که این کل کل هارو خودم با مامانم داشتم ولی بصورت زیر پوستی پارتنر هم ایراداتی میگیره از مامانم که من زیاد به حرفاش بها نمیدم چون اگه هرچی بین من و مامانم باشه دختر و مادریه و بنظرم اون حق نداره از این برخوردها سواستفاده کنه و بیاد گله گذاری! حالا مامان منم از المان پاشده بخاطر بچه اومده ولی خب چون این روزها سرکار نمیرم زیاد تو زمینه بچه داری بهش مسعولیت ندادیم ولی با توجه به اینکه کم کم دارم فکر میکنم چند ساعت در روز برگردم سرمارم احتمالا از این دست مشکلاتی که نوشتی بیشتر برامون پیش میاد! البته که مامان منم خودش تو لجبازی و یکدندگی ید طولایی داره و با این تفاصیل خدا بهمون صبرررر بده!

نمیدونم واقعا چی کار باید کرد تو عید که خونه مامان اینا بودیم دیدم بابا یه تیکه ای انداخت که خونه رو بفروشیم برای چند سال بیایم ساری . نمیدونم شوخی میکرد یا جدی میگفت ولی اگه با ما یه جا بودن بچه رو صبح میذاشتم و بعدش هم تحویل میگرفتم انقد هم پر مامان و رضا به پر هم نمیگرفت منم خلوت خودم رو تو خونه داشتم
در مورد تو عزیزم با توجه به اینکه مامان خارح از کشور هستند مساله خیلی پیچیده تر میشه . دلم میخواست مثل خیلی از خانمای شاغل که به راحتی با خودشون کنار میان و بچه رو میذارن مهد یا میسپرن دست بیبی سیتر منم این کار رو میکردم

سارا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 10:08

سلام دوست عزیز
واقعا با تموم وجودم حساتو حس کردم برای اینکه خودم هم مادرم به نظر من اگه میتونی و برات مشکلی پیش نمیاد 1 سال مرخصی بگیر حسابی مادر و پسری لذت ببرین این لحظات غیر قابل برگشته چون خودم گذروندم میگم الان پندار کوچولو به یه مامان پر انرژی و شاداب احتیاج داره حتی اگر بهترین همایتها را از مادربزرگ و پدرش داره مادر خودش یه چیز دیگس از رو دلسوزی گفتم امیدوارم ناراحت نشده باشه از صحبتهام ولی حسابی فکر کن و خوب تصمیم بگیر

متاسفانه شرایط جوریه که نمیتونم کارم رو کنار بذارم انقده تو بعضی مسائل بد پیش رفتم که راه برگشتی وجود نداره یعنی استقلال مالیم توی این چند سال باعث شده اصلا نمیتونم تو موارد مالی به شخص دیگه ای متکی باشم و برام خیلی سخته که از همسرم پول بخوام علاوه بر اون تو خونه بودن منو دیوونه میکنه .
خیلی بده تکلیفت با خودت مشخص نباشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.