کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

یعنی میشه ؟؟

کنجدک ما این روزها با پروژه دردناک دندون دست به گریبانه و گریه ها و بهانه ها و حرص خوردناش دل آدم رو به درد میاره .

  بعضی وقتا دهنش رو باز میکنه و له له زنان میخواد صورتمون رو گار بزنه . گناه دارن این طفلیا . 

حالا جالبه این بچه انقده نا آرومه و لجباز شده ما کوتا بیا نیستیم رفت و آمدها و مهمون بازیامون ده برابر شده هر جا هم که میریم اقا یه چشمه اساسی میاد که صابخونه رو از مهمون دعوت کردن پشیمون میکنه . 

  

راستش رو بخواین هفته قبل خیلی خسته کننده بود هم کاری و هم از لحاظ نگهداری کنجد و ...یه ماموریت کاری بود که از قبل از عید با بهانه و بی بهانه به تاخیر مینداختمش نهایتا محبور شدم هفته پیش برم یه ماموریت دوروزه بود که چون من نمیتونستم شب بمونم به صورت بسیار فشرده یه روزه رفتم و برگشتم یعنی ساعت سه و نیم صبح دوشنبه راه افتادیم و یه قرار ملاقات تو تهران و دو تا تو قم و سه تا تو اراک ست کرده بودیم ساعت 9 شب از اراک اومدیم بیرون و ساعت سه ونیم صبح سه شنبه خونه بودم یعنی 24 ساعت تو راه بودم خودم هم باورم نمیشد و ساعت 9 صبح دوباره سرکار بودم شبش خونه مادر شوهر بودیم ، فردا شبش یعنی چهارشنبه خونه یکی از دوستامون ، پنج شنبه چند تا از همکلاسیای دانشگام میخواستن برن کیاسر (یکی از ییلاقات ساری) ویلای یکی از بچه ها و هر چی رضا گفت ما نمیایم انقد زنگ زدن که نهایتا مجبور شدیم بریم ، پنج شنبه رفتیم سر باغ پدر شوهر برای تبریک روز پدر از اونجا رفتیم بابلسر خونه مامان اینا باز هم برای تبریک روز پدر دوباره گازش و گرفتیم برگشتیم ساری چون دوره دوستای رضا بود و شب شام اونجا بودیم یعنی دیگه تو مهمونی پندارو دادم دست بچه ها خودم تقریبا رو مبل غش کرده بودم . جالب اینه که شنبه ها من خونه ام و تمام امیدم این بود که یه کم ریلکس کنم البته ریلکس که چه عرض کنم این بچه فرصت سرخاروندن به آدم نمیده ولی خوب همین که مهمونی نباشم بازم خودش استراحته دیدم رضا اومد خونه هی آروم آروم داره به من میفهمونه امشب بریم قائمشهر خونه داداشم اینا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینجا بود که من منفجر شدم یعنی منفجر شدمااااااااااااااااااااااا ای بابا منم آدمم با این بچه هر جا که میخوایم بریم دو تا ساک وسیله همرامه بماند استرس لجبازیها و گریه های آخر شبش مهمونی رو بهم زهر میکنه آخه جالب اینجاست مهمونیای ما هم کم کمش تو بهترین حالت ساعت 1 صبح تموم میشه گاها 2-3 صبح میایم خونه تازه غروب هم که از سرکار میام خونه کل وقتم رو با پندار میگذرونم که بچه مادرش از یادش نره یعنی میخوام بگم دریغ از یه ربع خواب و یا استراحت . خلاصه یه غرغر و داد و بیداد اساسی کردم و بعدشم از عصبانیت افتادم به جون خونه از ساعت 7 غروب تا دوازده و نیم شب داشتم تمیز میکردم و بعدش لهیده کپه مرگم رو گذاشتم .

خسته ام خیلی خیلی زیاد هم بابت کار هم از بابت بچه داری ، هم فکر و خیال بیش از اندازه که الان دو هفته ای میشه ذهنم رو درگیر کرده برای اینکه بتونم یه تصمیم درست دررابطه با وضعیت فعلی بگیرم و هم از بابت کارای رضا که میخواد دق دلی تو خونه موندن این چند ماه رو یه دفعه خالی کنه و اصلا نه به فکر منه و نه به فکر این بچه . 

دیروز هم بازم ماموریت بودم ایندفعه ساعت 4 راه افتادیم و خداروشکر نه شب خونه بودم ولی انقد خسته شدم که ساعت 12 شام نخورده غش کردم .

میدونم خیلی دارم غر میزنم ولی چیکار کنم دلم پره . 

یه چیز جالب دیگه بگم و برم اون شبی که میخواستم برم ماموریت خیلی استرس داشتم ، هواشناسی رو چک کرده بودم که میگفت هوا بارونیه با خودم میگفتم این راننده بدبخت این همه ساعت باید رانندگی کنه ، خستگی و خواب آلودگی و .... همه اش با خودم فکر میکردم تصادف میکنم میمیرم و بچه ام بی مادر میشه ، رضا میره ازدواج میکنه پندار می افته زیر دست نامادری واااای یه حسی داشتم تاحالا تجربه اش نکرده بودم قبلنا اصلا اهمیتی نمیدادم به اینکه اتفاقی برام بیافته ولی الان فکر میکنم باید چارچنگولی بچسبم به زندگیم چون مسئولیت یه فرشته بی گناه با منه . اونشب انقد اعصابم خورد بود که تا ساعت سه و نیم صبح که اومدن دنبالم نخوابیدم انقده بغض داشتم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم جلوی رضا زدم زیر گریه و بهش گفتم یه چیزی بگم نمیخندی ؟ گفت چی ؟ گفتم اگه برام اتفاقی افتاد پندار رو بذار پیش مامانم . خندید و گفت حالا چرا پیش مامانت ؟ گفتم بذار بچه ام شیش هفت سالش بشه بعد بیارش پیش خودت رضا بلند بلند بهم خندید ولی بعدش ساکت شد و هی منو بغل میکرد احساس کردم اونم استرس گرفته . 

حس عجیبی بود مسئولیت سنگینی به عهدمه که منو نگران میکنه دلم میخوادبزرگ شدن بچه امو ببینم . خدا کنه بشه 

نظرات 4 + ارسال نظر
رهگذر پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 11:00

پیازچه بدین دست بچه . میکشه به دندونش عین آب رو آتیشه. لثه اش رو سر میکنه.

چه جالب دهنش نمیسوزه ؟؟!!!!

ویولا چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 14:50 http://www.sadafy.persianblog.ir

عزیزم خوبی؟
ای جانم به پندار عزیزم واقعا دیدن ناراحتی و بی قراری بچه ها ادمو داغون میکنه، من که اصلا تحملش رو ندارم، سر پروژه ی ختنه کردن پسری من داغوووووون شدم اونقدر عصبی و غصه دار بودم که واضحا شیرم کم شده. .. بمیرم برا بچم، ما پیش هادی پور بردیمش شما هادی پور بودید یا اوصیا؟
خیلی فشار کارت زیاده فلق جون بخدا نمی ارزه اینطور زیر فشار باشی گلم، اصلا بنظر من حتی اگه پندار هم بدنیا نیومده بود بازم کارت برای یه خانوم جوانی که همسر هم هست و تو زندگی مسولیت های دیگم داره خیلی زیاده. یکم بخاطر سلامت و ارامش خودتم شده بیشتر برا خودت وقت بزار مگه ما چند سال جوان و شادابیم که روزامونو اینطوری بگذرونیم.

مرسی عزیزم بدک نیستم دقیقا درست میگی فقط کسی که مادره میتونه بفهمه درد کشیدن بچه چقد جیگر آدم رو آتیش میزنه .
ما پندار رو پیش اوصیا بردیم ولی اونروز تو بیمارستان کلی از بچه ها زیر نظر هادی پور ختنه شدن اوصیا و هادی پور هر دو تاشون کارشون خوبه . منم روز ختنه پندار خیلی استرس داشتم قلبم داشت در می اومد ولی اینطور که به نظر میرسه باید روی خودمون رو از لحاظ ذهنی خیلی کار کنیم . متاسفانه برنامه های این کوچولوهای دوست داشتنی و بی دفاع حالا حالاها تمومی نداره

سارا چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 01:36

عزیزم مادر شدن خیلی خیلی مسئولیت سختیه واقعا از خیلی چیزهایی که قبلا دوست داشتی باید بگذری مواظب خودت باش هر چقدر آروم و پر انرژی باشی پندار کوچولو هم همینطوره مطمئن باش بچه ها بسیار درک بالایی دارن انشاالله بزرگ شدنشو میبینی و حسابی کیف میکنی
خدا شما و همسرتونو برای فندق نگهداره
در مورد کار کردنتونم بهترین تصمیمو بگیرین بنا به شرایط خودتون

واقعا درست میگید برای من که فکر کردن به این بار سنگین مسئولیت واقعا ترسناکه .
مرسی عزیزم از حس خوبی که بهم میدین

کوآرتتز سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 23:25 http://quartets.ir/

با سلام
اگر به موسیقی کلاسیک علاقه مند هستید, شاید مایل باشید یک نگاهی به " کوآرتتز " بیندازید.
موفق باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.