کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

این روزهای پندار

چرا من وقت نمیکنم بیام یه سری به اینجا بزنم ؟به خدا هر کاری میکنم نمیشه .

 خوب باید بگم که به چند نفر سپردم که بهم چند تا مهد خوب معرفی کنند و البته بگم که هنوز بین پرستار و مهد موندم ولی هر دو تاشو بررسی میکنم یه نفر رو پیدا کردم که خیلی خوب بود ولی ماهی 1 تومن میگرفت  خوب یک کم برام زیاده ولی باید ببینم چی میشه کسی که دلم میخواد بچه امو مثل دسته گل نگه داره حتما پول خوبی هم میگیره دیگه . 

  

البته ناگفته نماند از اونجایی که دوست ندارم کنجدک رو دست غریبه بدم انگاری از قصد قضیه رو کشدار میکنم و خیلی روش زوم نکردم وگرنه باید تاحالا پرونده اشو بسته بودم ولی الکی هی لفتش میدم 

این وروجک خان ما چند وقتی میشه که سینه خیز میره چند روز پیش تو آشپزخونه مشغول کار بودم یه 5 دقیقه حواسم بهش نبود تو هال یه ملحفه پهن کرده بودم و با خرت و پرتاش گذاشته بودمش اونرو بازی کنه اصولا وقتی تنها میذارمش از خودش صدا در میاره و بعد از 10 دقیقه جیغ و ویغ اعتراض امیز میکنه که بیاین منو بگیرین ولی اونروز دیدم صداش در نمیاد سرمو برگردوندم دیدم رو ملحفه نیست  با عجله دویدم اومدم دیدم آقا یه  توپ کوچولو داره که هی میخواسته بگیردش و توپه هی قل میخورده و اینم بیصدا و بسیار پیگیر دنبال توپ از روی ملحفه اومده بیرون فرش رو هم رد کرده بعدش اومده رو سرامیک از اونجا کشون کشون رفته زیر میز عسلی گوشه هال  خدایاااا اول ترسیدم از اینکه سرشو بلند کنه و بخوره به لبه میز بعدش انقده ذوق کردم که دویدم رفتم موبایلمو آوردم ازش فیلم گرفتم  

با وجود اینکه هی از مضرات  روروئک میخونم ولی یه بار خونه دخترخاله ام گذاشتمش اون تو وااااای اگه بدونین چه جوری طول هال رو میدوید و از ذوق جیغ میکشید دلم دیگه براش ضعف رفته بود دخترخاله ام هم گفت ورش دار ببر من میخواستم جمعش کنم (نی نی اش یه سال و نیمه اشه ) خلاصه ما اینو آوردیم خونه و مجبور شدیم کل دکور هال رو به هم بریزیم که ایشون بتونن جولان بدن تو اولین سواری اشون توی خونه هم سریع پرید تو آشپزخونه و شروع کرد با دستگیره کابینت ها ور رفتن 

پندار خان ما تو خواب هم خیلی وول میخوره و تا صبح 360 درجه دور خودش میگرده من واسه اش یه گهواره خوشگل خریده بودم که کنار تخت ما بخوابه تا 6-7 ماهگی و بعدش بذارمش تو تخت خودش ولی کلا فقط دو ماه و نیم اون تو موندو از وقتی که یاد گرفت وول بخوره دیگه خطرناک شده بود و من و باباش مجبور شدیم هر شب رختخواب پهن کنیم و تو هال بخوابیم این آقا انقد وول میخوره و انقد تو رختخوابش جابجا میشه که من شبا وقت خواب استرس دارم لهش نکنم یه وقت چند شب پیش از رو تشک خودش اومده بود رو تشک من و با کله رفته بود زیر پام  

یه روز صبح هم پاشدم دیدم تو رختخوابش نیست مثل دیوونه ها پریدم دیدم ازجاش وول وول خوران رفته پیش شومینه (تقریبا 2 متر اونورتر) و رو سرامیک باسن مبارک رو قلبمه کرده و خوابیده تنه اش رو سرامیک و سرش رو فرش بود . دیگه واقعا داره خطرناک میشه تصمیم گرفتم از هفته دیگه بذارمش تو تخت خودش بخوابه . 

از دو هفته پیش هم فرنی اش رو شروع کردم و یه هفته هم هست که بهش سوپ میدم ، فرنی رو اوایل زیاد دوست نداشت و همه اش تف میکرد بیرون ، فک کنم بلد نبود یه چیز جامد رو قورت بده ولی خداروشکر الان بهتر میخوره ولی سوپ رو خیلی دوست نداره  ، خیلیهم شیطون و وورجک شده چند روز پیش بردمش رو تختمون و با هم کشتی گرفتیم یعنی میچلوندمش و محکم بوسش میکردم عزیزممممم  صدای خنده اش همه خونه رو برداشته بود

خلاصه این معجزه کوچولو و دوست داشتنی الان تو خوردنی ترین حالت ممکن خودشه و هر روز یه شیرین کاری میکنه راستی مامانم بهش یاد داده وقتی صدای مگ مگ در میاریم از خودمون سریع با دست دماغتو میگیره  منم الان دوروزه بهش یاد دادم میگم بزن قدش دستشو میاره بالا بزنه به دستت  وقتی این اشتیاق و پتانسیل نامحدود رو برای کشف ناشناخته ها و یادگیری هر چیز جدید میبینم باخودم میگم کاشکی وقت و حوصله بیشتری داشتم چون فکر میکنم این فرشته های کوچولو لیاقتشون خیلی بیشتر از این حرفاست . 

اینم یه پست سراسر پنداری 

نظرات 4 + ارسال نظر
ویولا پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 03:07

ای جانم پسرک چقدر بزرگ شده، چقدر روزا زود میگذره، کی باورش میشه بی بی کوالای ماهم سه ماهش تموم شده... با اینکه بیشتر روزای این سه ماه رو من در کنار پسری سپری کردم ولی بازم بنظرم خیلی خیلی زود گذشت اون روزهای شیرین و سخت_نوزادی....
ایشالا برای پندار شسرین و دوست داشتنی زودتر یه پرستار یا مهد مناسب پیدا می کنی و هیالت راحت میشه از این بابت...واقعا کارهاشون شیرین و بامزس...یادم میاد وقتی خسته و کلافه و بی حوصله میشم یه نگاه یا یه لبخند بی دندون _ این فرشته کوچولو منو دوباره به زندگی بر میگردونه و از حالی که توش هستم،شرمنده ام می کنه...خدایا شکرت...

کاملا درست میگی عزیزم انگار این وروجکای شیطون میدونن کی باید بهت بخندن که خستگی و اعصاب خوردیاشون تو کسری از ثانیه فراموش بشه

بانوی کوچک سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 12:18

وای خداچقدرخوردنی شده وچقدرم شبیه خودتونه عزیزززززم

مرسی عزیزم

سارا سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 01:06

سلام فلق عزیز یعنی هر چه در مورد پنداز نازنین گفتی حرکات پسرم اومد جلوی چشمم هنوزم توی خواب خیلی حرکت داره و من شبی 10 بار بلند میشم میزارمش سر جاش
خیلی خیلی لحظات نابیه حسابی کیف کن که زود میگذرد

دقیقا لحظات نابیه ، یعنی انقده خوردنی شده که از دستش فک کنم دندون تو دهنم نمونه انقده از سر ذوق دندونامو به هم فشار میدم خورد شدن رفتن
خدا پسرتونو حفظ کنه واسه اتون

بهار دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 16:36

تو مادر خیلی خوبی هستی و احساساتی رو که چند جلسه قبل نوشته بودی طبیعی است و خستگی زیاد و فشار کاری و احساسی باعـث شده فکر کنی مامان خوبی نیستی
این حس بین همه مامانا مشترکه پس اصلا نگران نباش و کلا خیلی هم سخت نگیر
به اسایش و ارامش فکری و جسمی خودت هم حسابی بها بده و اول به خودت برس و بعد کوچولوی نازت
چون بچه به مامان سالم و شاد بیشتر نیاز داره

مرسی عزیز دلم از دلداریت ،
خدا رو شکر هر چی که میگذره دارم بهتر میشم و البته خیلی دارم رو خودم کار میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.