کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

این چند وقت

اووووو چند وقته نیومدم اینجا خودم هم دیگه یادم رفته بود که وبلاگی هست .هر روز به خودم میگفنم امروز از سرکار وبلاگ و آپ میکنم ولی فرصت سرخاروندن نداشتم وبلاگ نویسی تو سرم بخوره صبح ساعت هفت و نیم میرفتم سرکار تا 7 غروب  خونه هم که اصلا صحبتش و نکن .

تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد که هیچ کدومشون خوب نبودن 

  

اولیش رفتن من به نمایشگاه بدون پندار بود توی خرداد ماه نمایشگاه صنایع غذایی بود از دو سه ماه پیش میدونستم که باید 4 روز برای نمایشگاه برم تهران و قرار بود مامان بنده خدا با پندار بیاد که اونجا مواظبش باشه خیلی ناراحت بودم چون باید کلی وسیله با خودم میبردم خستگی کار و مهمون بودن تو خونه یکی دیگه خودش داستانی بود .حتی به اینم فکر کردم که بریم هتل که مزاحم کسی نباشیم ولی دیدم اونجوری سخت تر میشه چون این وروجک با سینه خیز رفتنش کلا طول و عرض هر مکانی رو که توش باشه باید طی کنه و خوب تو هتل خیلی سخت میشد تازه درست 9 ام یعنی یه روز قبل از نمایشگاه باید واکسن 6 ماهگیش رو میزدم کلا با خودم درگیر بودم که چی کار کنم تا اینکه از بخت بد 4-5 روز مونده به نمایشگاه دیدم این پسرک خیلی ببخشید شکمش شل شده ، بچه ای که تو این 6 ماه به زور ملین شکمش کار میکرد در روز 5-6 بار بیرون روی داشت چند روز گذشت و دیدم نه این خوب بشو نیست دکترش هم رفته بود سفر دو روز مونده به نمایشگاه به ضرب و زور از یه دکتر معروف دیگه وقت گرفتم که دیدم بهم گفت بچه ویروسی شده و کلی دارو نوشت براش مونده بودم چی کار کنم از یه طرف مامان و بابا اصرار میکردن بچه رو با این شرایط نبر آب و هواش عوض میشه بدتر میشه از یه طرف میدونستم اصلا براش خوب نیست تو این سن حساس تنهاش بذارم خلاصه روزی که فرداش باید میرفتم خودم هم مبتلا شدم همه چی قاطی پاطی شده بود خیلی فکر کردم دیدم از لحاظ جسمی بهش فشار میاد علیرغم میلم مجبور شدم تنها برم واکسن اش رو هم دکترش گفت اشکال تداره یه هفته دیرتر بزن چون بچه مریضه و براش خوب نیست 

بماند این 4 روز با چه استرسی گذشت مرتب با مامان در تماس بودم و اونم مرتب میگفت بچه خوبه نگران نباش ولی میدونستم راستش رو به من نمیگه ازش برام فیلم میفرستاد دلم ضعف میرفت شبا همه اش با بغض و گریه میخوابیدم روز اخری که داشتم برمیگشتم تو راه به این فکر میکردم بچه وقتی من و ببینه چه عکس العملی نشون میده ساعت 12 شب رسیدم خونه خاله ام هم همراه مامانم اومده بودخونمون که بهش کمک کنه درو که باز کردم دیدم کنار خاله ام نشسته و داره بازی میکنه مامان گفت نیا تو بذار فیلم بگیرم هر وقت فیلمشو میبینم به خودم لعنت میفرستم اومدم جلوش نشستم و شروع کردم باهاش حرف زدن با ناباوری منو نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد اومدم بغلش کنم روشو برگردوند و رفت تو بغل خاله ام  باورم نمیشد باهام قهر کرده بود یه ده دقیقه ای انقده براش دلقک بازی در اوردم تا به روم خندید مامانم میگفت تو این 4 روز دو بار وحشتناک لج کرده بود و به سختی آرومش کردن  تازه تو همین مدت که من نبودم یاد گرفته بود که یه کوچولو بشینه  

دوروز بعد واکسن 6 ماهگیش و زدیم حالش خیلی بد بود تب 40 درجه که اصلا قطع نمیشد دو روز سرکار نرفتم و تو خونه موندم خیلی بی قرار و لجباز شده بود ولی خداروشکر به خیر گذشت همون روز که برای قد و وزن هم بردیمش بهداشت بهم گفتن قدش خیلی خوبه ولی متاسفانه نمودار وزنش نزولی شده و اومده پایین خیلی اعصابم به هم ریخت فوری از دکترش وقت گرفتم و بردمش که یه سری داروهای تقویتی براش نوشت 

 واکسنش رو شنبه زدیم و تا دوشنبه تب داشت کم کم بهتر شد تا آخر هفته یعنی پنج شنبه دیدم از صبح بیقراره اولش نفهمیدم ولی غروب بود دیدم رضا میگه چشم بچه یک کم ملتهبه دقت کردم دیدم انگار قرمزه و یکی از چشماش یک کم کوچیکتر از اون یکیه  با خودم گفتم احتمالا میکروبی شده آخر هفته هم بود و کاریش نمیشد کرد بردمش درمونگاه بهم گفتن ویروسه یه قطره دادن که هر 4 ساعت بریزم تو چشمش جمعه دیدم بچه لحظه به لحظه داره بدتر میشه و بیقراری و گریه هاش دیگه امونم رو بریده بود منتظر شدم تا شنبه ببرمش چشم پزشک شنبه صبح که بیدار شد جفت چشماش و بسته بود و فقط گریه میکرد اصلا چشماشو باز نمیکرد که ببینم چی شده با آب گرم و چای شستمش با چشم بسته شیر خورد با چشم بسته سوپش رو بهش دادم و یکسره تو بغلم بود پایین میذاشتمش از گریه غش میکرد زنگ زدم به رضا پشت تلفن گریه میکردم مستاصل شده بودم از صبح هم به هر چشم پزشکی که زنگ میزدم یا اورژانسی نوبت نمیدادن یا اینکه میگفتن دکتر یچه زیر یک سال قبول نمیکنه تا ساعت 1 بعد از ظهر به مطب 10 تا دکتر زنگ زدم ولی فایده ای نداشت دیگه داشتم دیوونه میشدم آخرش خواهر شوهرم که معلمه از یکی از دوستاش تو درمونگاه فرهنگیان خواهش کرد تا اگه آشنایی داره برام یه جا وقت بگیره خلاصه ساعت 7 غروب موفق شدم بچه رو بردم دکتر ولی مگه گذاشت دکتر معاینه اش کنه چشماشو بسته بود و یکسره جیغ میکشید دکتر هم یه ادم بیحوصله بود که کلا دو دقیقه هم تلاش نکرد برای ویزیتش .

 سریع به منشی گفت ویزیتشون رو پس بده و برام یه معرفی نامه نوشت به بیمارستان بوعلی گفت اونجا بچه روبا گاز بیهوشی یک کم بیحالش میکنن که بتونن معاینه اش کنن و حدسش این بود که یه چیزی رفته تو چشمش .

سریع با رضا بردیمش بیمارستان پزشک کشیک اومد و اونم هرکاری کرد نتونست معاینه اش گنه گفت متخصص بیهوشی الان نیست و باید فردا صبح ساعت 11 بیاید که کارش رو انجام بدیم . خلاصه برگشتیم خونه وبساط گریه و زاری من و پندار به راه بود زنگ زدم به مامانم که فردا خودش رو برسونه یکشنبه صبح ساعت 9به بچه شیر دادم و گفتم اگه بخوان از داروی بیهوشی استفاده کنن احتمالا نباید معده اش پر باشه رفتیم بیمارستان دکترچشم پزشک نیومده بود فک کنید بچه 6 ماهه از ساعت 9 صبح ناشتا بود دکتر ساعت 1 بعد از ظهر اومد پندار دیگه از گرسنگی بیحال بودو همه اش چرت میزد اونم یه نگاهی به بچه کرد پلکش رو کشید پایین توی چشم بچه قرمز خون بود گفت باید ببریمش اتاق عمل ببینم چیه حالا ما اصلا دکتر رو نمیشناسیم چون برای معاینه اومده بودم برام مهم نبود ولی الان که داشتن میبردنش اتاق عمل داشتم سکته میکردم که عضو به این حساسی رو دارم میدم دست یه نفر که نمیشناسمش   واااای یادم میاد حالم بد میشه دو تا پرستار افتادن به جون بچه که رگش رو بگیرن من و مامان محکم نگهش داشته بودیم بچه ام یکسره داشت جیغ میکشید رگش رو پیدا نمیکردن دو تا دستش رو سوراخ سوراخ کردن تا انژیوکت رو وصل کردن یکسره داشتم باهاش گریه میکردم بچه ام تا نیم ساعت تو بغلم هق هق میکرد ساعت سه و نیم بعد از ظهر بردنش اتاق عمل 45 دقیقه طول کشید قلبم داشت درمی اومد به هوای یه معاینه سرپایی اومده بودیم و الان بچه ام تو اتاق عمل بود از صبح غذا نخورده بود و معلوم هم نبود تا چند ساعت بعدش باید گرسنه بمونه تو اتاق عمل پیش اون همه غریبه چه احساس نا امنی ای بهش دست داده و.... داشتم دیوونه میشدم خلاصه دکتر اومد بیرون و گفت مشکل مهمی نبود چشمش از تو یه مژه در آورده بود که مثل یه تیغ سیخ رفته بود تو چشمش و هر روز رشد میکرد و بیشتر تو چشمش فرو میرفت دکتر میگفت بچه بیچاره چه جوری سه روز این وضعیت رو تحمل کرد ما یه مژه خوابیده میره تو چشممون اذیت میشیم این که مثل تیغ بود . گفت مژه رو در آوردم ولی ریشه اش سر جاشه و ممکنه دوباره در بیاد که اگه اینجوری بشه باید بیارینش پلک رو بشکافیم و ریشه رو در بیاریم گفتم خوب الان همین کارو میکردید.  دیدم میگه بیهوشیش عمیق نبود و الان نمیتونستم  خدایااااا این دیگه چه بساطی بود به ظاهر مساله مهمی به نظر نمیرسید ولی اگه قرار بود دوباره تکرار بشه نمیتونستم تحمل کنم بچه ام دوباره انقد اذیت بشه و بهش فشار جسمی و روحی وارد بشه . خلاصه آوردنش تو بخش تا ساعت 7 غروب بچه رو گرسنه نگه داشتیم بعدش کم کم بهش شیر دادم بچه میخواست شیشه شیرو قورت بده 10 ساعت گرسنگی کشیده بود ساعت 9 اجازه ترخیص دادن در حالیکه چشمش پانسمان شده بود از در بیمارستان که اومدیم بیرون از خدا خواستم موضوع دیگه تکرار نشه و بچه ام یه نفس راحت بکشه .




خیلی طولانی شد بقیه اش رو تو یه پست دیگه میذارم .


نظرات 1 + ارسال نظر
shadi جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 01:11

vaaaaaay begardam bemiram vasash qalbam Rish shod b khodaa ishala dg pish nayad

خدا نکنه عزیزم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.