کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

ادامه

خلاصه اومدیم خونه عشق مامان بعد از 4 روز وحشتناک دوباره شیطونیاش شروع شده بود بچه با چشم پانسمان شده داشت وروجک بازی در میاورد و میخندید  تا فرداش چشمش پانسمان بود دو روز بعدشم بردیم دکترش چکش کرد و از همه چیز راضی بود . ولی من همه اش استرس داشتم نمیدونم چرا همه بهم میگفتن انقد به دلت بد راه نده انقد انرژی منفی نفرست کلی نذر و نیاز  کرده بودیم براش که دیگه اتفاقی نیافته از این ماجراها 5 روز گذشت و شد جمعه از صبح دوباره بچه بی قرار بود هی چشمش رو چک میکردم و به نظرم می اومد التهاب داره رضا با عصبانیت میگفت هیچیش نیست ولی من همه اش ریز ریز گریه میکردم از استرس . و متاسفانه شنبه صبح دیدم باز همون آش و همون کاسه است چشمش ورم کرده بود و دوباره گریه و بی قراری و باز نکردن چشم 

 

 همون صبح برداشتمش و سریع رفتیم همون بیمارستانی که عملش کرده بودند از شانسمون دکترش اونجا بود یه نگاه به چشمش کرد و گفت عفونی شده احتمالا دستش رو مالیده یا محیط بیمارستان آلوده بوده و چون چشمش زخم بوده میکروبی شده 3 مدل قطره داد و گفت بریزین تا چند روز دیگه خوب میشه اومدیم خونه ولی دلم آروم نمیشد مرتب گریه میکردم چشم پندار هم یکسره پر از اشک و ابریزش بود با زور و گریه قطره هاش رو میریختم ولی هیچ فایده ای نداشت خیلی فکرم مشغول بود یکدفعه یادم اومد یه روزی که برای مانیکور رفته بودم آرایشگاه یه خانم خیلی شیکی اومده بود اونجا بعد از رفتنش آرایشگره بهم گفت میدونی این کیه خانم دکتر فلانی (یکی از معروفترین چشم پزشکای ساری که سری اول هم زنگ زده بودم مطبش ولی موفق نشدم وقت بگیرم) سریع زنگ زدم به دختره گفتم میتونی کاری برام بکنی گفت شماره دختر دکتر رو دارم ببینم برات چی کار میکنم تا شب صد بار به دختره زنگ زدم بنده خدا خیلی باهام همکاری کرد و برای دو روز بعد بهم وقت داد تو این دوروز پندار پدر من و در اورد بچه بیچاره خیلی درد میکشید مرتب میبردیمش پارک و بیرون که حواسش پرت بشه خلاصه دوشنبه بردمش دکتر واقعا با حوصله بود بیست دقیقه وقت گذاشت و به هر ضرب و زوری بود چشم پندار رو معاینه کرد بمیرم برای بچه ام رضا و مامان دو نفری محکم نگهش داشتند تا دکتر تونست چشمش رو نگاه کنه موقع معاینه هم یک کم خون اومد چشم بچه ام بعد از معاینه درحالیکه جای انگشتای مامان روی صورتش مونده بود چسبید به من و هق هق گریه میکرد باز هم مشاهده یه جسم خارجی تو چشم و باز هم بیمارستان و بیهوشی و داستانهای دیگه .

 واسه سه شنبه بهمون وقت داد اونروز صبح اومدم سرکار یکسره پشت میزم داشتم گریه میکردم کلی به دکترش التماس کردم گفتم بچه ام خیلی اذیت شد تورو خدا مثل دفعه قبل نشه ، بهم قول داد گفت سعی میکنم بیهوشی نگیره و بیحالش میکنم نگران نباش.

 ظهر بدو بدو رفتم بیمارستان پندار خیلی گریه میکرد یک ساعت معطل شدیم و دکتر صداش کرد خدا عمرش بده گفت چون بچه کوچیکه اولین عملم رو میذارم برای پسرتون درصورتیکه دکتر قبلی بعد از سه تا عمل پندار رو صدا کرد و مراعات نکرد که این بچه بنده خدا از صبح گرسنگی کشیده . خلاصه پندارو بردن اتاق عمل خداروشکر انژیوکت وصل نکردن و بعد از 45 دقیقه هم بچه رو به هوش تحویلمون دادن درد داشت و یکسره جیغ میکشید و گریه میکرد دکترش گفت مژه دوباره در اومده بود و اینبار از ریشه سوزونده بودنش و امیدوار بود که دوباره درنیاد میگفت چاره این مشکل لیزر هست که چون پندار سنش خیلی کمه نمیشه ازش استفاده کرد و گفت اگه دوباره این مساله براش پیش اومد باید بیارین یه فکر اساسی براش بکنیم

 بعد از یکساعت پندار کاملا آروم شد میخندید و انگار نه انگار این بچه 4 روز در حال درد کشیدن بود نه بیهوشی نه گرسنگی نه آمپول و سرم . باورم نمیشد واقعا کار دکترا انقدر با هم فرق داره 

پسر گل من یه دوره یک ماهه مریضی و مشکل رو پشت سر گذاشت دیگه افتادیم به تقویتش که وزن از دست رفته رو جبران کنیم و الان هم خداروشکر کپلک مامانشه و مشغول وروجک بازی  

اینم بگم که تو هفت ماه و یک روزگیش چاردست و پا رفت . تو مهمونی سالگرد مامان بزرگ رضا بودیم و اونجا پر از بچه ریز و درشت بود عشق مامان از دیدن بچه ها هیجان زده شده بود و شروع کرد به چاردست و پا رفتن 

و از شیش و نیم ماهگی هم مبلا رو میگیره و وایمیسته و دق و دوق و هم با کله میخوره زمین البته الان خیلی مسلط شده دیگه به ایستادن اکتفا نمیکنه و از در و دیوار بالا میره یکسره روی مبلاست . 

کلی کلمه میگه ماما ، بابا ؛ دد ، به به ، افتاد ، بده  و اینکه عاشق آواز خوندنه موقع خوندن صداشو کلفت میکنه واااای غش میکنیم از خنده . عاشق اهنگ تیتراژ سریال پریاست میره پای تلویزیون و با صدای بلند شروع میکنه همراش میخونه 

الانم یاد گرفته درای کابینت رو باز میکنه دیروز با روروئکش تو آشپزخونه بود کشوی کابینت رو کشید بیرون دستش رو گذاشت اون تو و با روروئکش فشار میاورد که بره جلوتر بعد دستش پرس شده بود اون وسط 

خلاصه باید بگم حسابی مارو عاشق خودش کرده نمیدونم در روز چند بار محکم بغلش میکنم  و غرق بوسه میکنمش بعضی وقتا از شدت دوست داشتنش قلبم فشرده میشه . با خودم فکر میکنم این همونیه که وقتی تو بیمارستان دادنش بغلم هیچ حسی بهش نداشتم ؟؟؟!!!! الان دارم حس ناب مادری رو با تمام وجودم لمس میکنم من عاشق پسرم هستم عاشقشم . 

چشمای پسرم بعد از عمل 


عاشق آب بازی تو سینکه 


مبل نوردی 


مثلا وقت خواب 


اینم یه پست مبسوط و پرعکس امیدوارم بتونم زود به زود آپ کنم .

نظرات 4 + ارسال نظر
گل صحرایی پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 13:58 htpp://ninigolo1393.blogfa.com/

چشش چی شده بود؟

چی بگم والله ، الان خداروشکر خوبه

آرزو سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 15:56

سلام عزیزم.قشنگ متوجه سختی و فشاری که بهتون وارد شده هستم.چون دختر منم چند وقت پیش عمل چشم داشت مشکلش بسته بودن مجرای اشک بود با ماساژ خوب نشد مجبور به عمل شدیم و بیهوشی کامل و گرسنگیه 5 تا 6 ساعته البته خدا دکتر و خیر بده که وقت عمل و ساعت 8 صبح گذاشت ولی چون دخترم مرتب به من وصله برای شیر حتی شبها خیلی سخت بود بعد از عمل هم تا یک ساعت نباید چیزی می خورد.کلا عملش 10 دقیقه بیشتر نبود ولی فکر بیهوشی و . . . من و دیوانه کرد.دکترش مخصوص اطفاله از دکترای معروفه تهران هست به اسم دکتر رضا اسدی مطبشم تو ملاصدراست هر وقت رفتم مطبش کسایی رو دیدم که از شهرهای دور میان چون ایشون و بهشون معرفی کردن.
امیدوارم و از ته قلبم می خوام که هیچ وقت برای گل پسر اتفاقی نیفته دیگه و چشمای خوشگلشم هیچوقت دچار مشکل نشه عزیرم.

اتفاقا پندار هم مشکل مجرای اشک داشت ولی خدا رو شکر با ماساژ درست شد مرسی از اینکه دکتر دخترتونو بهم معرفی کردی ایشالله که دختر گلت همیشه سلامت باشه و گذرش به اینجاها نیافته

مرمر چهارشنبه 20 مرداد 1395 ساعت 16:12

هزاااااار ماشالاااااا چقد خوشگلههه:)))))))
ایشالااا که دیگههه مریض نشههههه فسقل خان:)

مرسی عزیزم

ویولا چهارشنبه 20 مرداد 1395 ساعت 00:38 http://www.sadafy.persianblog.ir

عزیزم بمیرم برا بچه چقدر اذیت شد واقعا دلم ریش شد براش . الهی که دیگه از این ناراحتی ها برای پندار و برای شما پیش نیاد... میدونی فلق واقعا فکر اینکه چند روز از بچم دور باشم دیووونم میکنه و فکر میکنم سخت ترین اتفاق این مدت برای پندار هم دوری از مادرش بوده.... ارزو می کنم برای هیچ مادر و فرزندی این دوریها پیش نباد... الهی امین. ایشالا از این به بعد باهم حسابی خوش باشید

خدا نکنه عزیزم .
واقعا بدترین چیزی که میتونه پیش بیاد همین قضیه است اینکه یه مادر و از بچه اش جدا کنن از وقتی پندار اومده همه اش فکر میکنم باید مواظب خودم و سلامتی ام باشم فکر این که نبودن من چه فشاری میتونه به این بچه بیاره دیوونه ام میکنه واقعا این فرشته های کوچولو مسئولیت سنگینی هستن .
راستی بی بی کوالا جان رو هم ببوس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.