کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

مثلا خلاصه

سلام عزیزای من ببخشید که دیر به دیر میام انقده درگیری و مشغله داشتم که نه تو خونه فرصتش پیدا میشد نه سرکار امروزم تو هیاهوی کار یه دفعه قاطی کردم گفتم بذار نیم ساعتم مال خودم باشه .

یه خلاصه از اتفاقات این چند وقت و مینویسم چون فرصتم کمه .  واقعیتش اینه که اون حرف رضا رو نتونستم هضمش کنم فقط به نظرم تو این هیر و ویری خرابی رابطه و اوضاع ناجور ارتباطی ما که بعد از پندار به طرز وحشتناکی مختل شده بود زنگ خطر جدی ای بود برام و باعث شد از یه مشاور خوب وقت بگیرم و تازه دو هفته پیش موفق شدم برم و رضا رو هم راضی کردم که بیاد البته با بدبختی زیاد ، فعلا که دو جلسه رفتیم و پیشرفت چندانی نداشتیم ولی امیدوارم .

دیگه اینکه نامزدی داداشم بود یهویی  یه مدتی بود که با یکی دوست بود و ماها میدونستیم که داستانشون جدیه ولی اول شهریور یه دفعه اومد گفت بریم خواستگاری من میخوام قبل از محرم عقد کنیم 

بماند با درگیریهای کاری من و گرفتاری مامان بخاطر نگهداری پندار چقد کارا سخت پیش رفت ولی خداروشکر مراسم با خوبی و خوشی برگزار شد و داداش کوچیکه هم متاهل شد خانمش هم دختر خوبیه خداروشکر .

و خبر بد اینکه مژه پندار دوباره دراومد داستانش طولانیه که چه جوری متوجه شدم مثل دفعه قبل عوارض ظاهری نداشت چون خوابیده تو چشمش دراومده بود و بچه گاهی اوقات خیلی دست میمالید به چشماش که من فکر میکردم مال آلرژیشه ولی بعدا فهمیدم که اشتباه میکردم و ظاهرا این مژهه خیلی وقت بود در اومده بود ایندفعه بردمش تهران پیش یه فوق تخصص پلک همونجا تو مطب بدون بیهوشی با پنس مژه رو از تو چشم بچه در آورد  بچه ام انقد جیغ کشید و گریه کرد که خدا میدونه تا یک ساعت بعدش تو بغلم هق هق میکرد . 

قبل از رفتنمون به تهران دو هفته سرمای شدید داشت بعدش ماجرای اون مژه لعنتی پیش اومد ، بعد از برگشتنمون به ساری بچه تب کرد 4 شب پشت سرهم تب شدید 40 درجه با استامینوفن آروم نمیشد مجبور شدم براش شیاف دیکلوفناک بذارم و بروفن بهش بدم لب به غذا نمیزد شیر نمیخورد عصاره گوشت براش درست میکردم و با قطره چکون به زور میریختم تو حلقش خلاصه بعد از 4 روز تنش ریخت بیرون دونه های ریز قرمز تمام تنش رو پوشونده بود و طبق پیش بینی دکتر رزوئلا گرفته بود  و دوروز بعدش هم دوباره سرماخوردگیش بدتر از قبل برگشت . بچه ام افتاده رو دور مریضی لپای کپلیش همه آب شدن رفت 

و یه اتفاق مهم دیگه این که روز 24 مهر پسر گلم تو 10 ماه و 15 روزگیش راه رفت  واااای چقد اونشب ذوق کردم برای چشمش تهران بودیم خونه دوستمون دور و برش پر بود از یه عده آدم عشق بچه انقده باهاش بازی کردن و بهش هیجان دادن که جوگیر شد و شروع کرد به راه رفتن  الان ده روزه که خودشو کشته انقده هی پامیشه راه میره زمین میخوره  مثل خرچنگ به پهلو راه میره غش میکنیم از دستش .

تک و توک هم کلمه میگه :رضا ، خدافظ ، مامان ،بابا ، افتاد ، دد ، نه ، بده ، بای بای و ..

 عروسکاش و میشناسه اسمشونو که میگم میره میارتشون ، 

راه هم که میره ولیییییی هنوز دندون در نیاورده  از دکترش پرسیدم میگه تا 13 ماهگی وقت داره ولی خوب دلم میخواد زودتر در بیاد آخه نمیشه همه اش غذا میکس کنم با خودم ببرم اینور و اونور دیگه داره یه سالش میشه میتونم یواش یواش غذای خودمون و بهش بدم ولی بی دندون من نمیتونه بخوره 

 خلاصه که ماه پرماجرایی رو پشت سر گذاشتم اتفاقای ریز و درشت زیادی افتاد که از خیلیاشون فاکتور گرفتم چون واقعا فرصتش رو نداشتم که بنویسم . 

این رو هم فقط برای دوستای مهربونی که پیگیر حالم بودن نوشتم دوستون دارم 


رزوئلای لعنتی اینجا دونه ها داشتن در می اومدن 

پندار گلی روز جشن دایی جونش 


نظرات 4 + ارسال نظر
ویولا دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 10:54 http://www.sadafy.persianblog.ir

عزیزِ دلم این بچه طفلکی چقدر اذیت شد بمیرم براش الهی از این به بعد همش خوبی و خوشی باشه براتون... تو این مدت خیلی اومدم سر زدم.ببینم پست گذاشتی یا نه. خیلی خوب کردی که نوشتی برامون. فلق جون حتما قضیه مشاوره رفتن رو پیگیری کن و ایشالا مشکلاتتون حل میشه و دوباره روابط خوب میشه...راه رفتنِ پندلر گلی هم مبارک واقعا افرین داره ماشالا خیلی زود راه افتاده. بی بی کوالای ماهم چند وقته همه چی رو میگیره و بلند میشه و از قرارِ معلوم خیلی دوست داره راه بره زودتر و بره به اکتشافاتش برسه!!!! نامزدی برادرت هم مبارک باشه.. زود به زود بیا...
راستی کاش ادرس اینستاگرامت رو میگذاشتی...

مرسی عزیزم که همیشه به یادم هستی متاسفانه انقده این چند وقت درگیر بودم اصلا نرسیدم به وبت سربزنم امروز دیدم نوشتی بی بی کوالا هم با کمک راه میره من که خیلی ذوق کردم از راه رفتن پندار . آدرس اینستا رو هم برات میفرستم

آبگینه دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 08:54 http://abginehman.blogfa.com

هزار ماشاالله. واسه نی نی ات اسفند دود کن
دوستات حق داشتن کلی با پندر بازی کنن بس که تو دلبرو هس
امان از مریضی بچه ها مخصوصا مادر کارمند هم باشه خیلی سخته
خوشحال باش دندونای گل پسرت دیر دراومده چون احتمال پوسیدگیش کمتر میشه. اتفاقا دکترا میگن خوبه دیر دربیاد

ذوقمرگ شدم

سارا یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 15:00

عزیزم پندار جون چه نازه انشاالله دیگه مشکل چشم براش پیش نیاد گناه دارن کوچولوها

خدا کنه
مرسی عزیزم

علی پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 17:07

فلق جان در مورد همسرت خونسرد باش و خیلی زیرکانه رفتار کن. این جمله همسرت نشون میده که ایشون با خانمی ارتباط برقرارکرده. فلذا تلاش کن که فضای خونه را با رفتارهای دلخواهش گرم کنی و تا میتونی برای مدتی حتی یکطرفه بهش محبت کنی تا توازن برقرار بشه در کنارش خیلی آرام و بااحتیاط تلاش کن که از رابطه اش سر در بیاری و اون رابطه را کات کنی.

سعی میکنم انقد سیاه فکر نکنم ولی میدونم باید حواسم بیشتر به زندگیم باشه ممنون از راهنماییتون دوست عزیز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.