کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

من

وقت دکترم دیر شده از جلسه لعنتی 3 ساعته میپرم بیرون و میرم پشت میزم میشینم کلی برگه رو میز جمع شده که با عجله تاییدشون میکنم باید با دو تا مشتری که بچه های دفتر نتونستن باهاشون به توافق برسن صحبت کنم و تو این هیر و ویری شلوغی کار یکی از کارشناسا اومده خانم فلانی من از بچه ها گله دارم و ... شروع میکنه به یه سری حرفای خاله زنکی که فلانی فلان کار کرد و فلانی فلان جور گفت و ... و یه دفعه بلند میشم بهش میگم اوکی من الان دیرم شده فردا بیشتر راجع بهش صحبت میکنیم و سعی میکنم به بچه ها هم تذکر بدم که موضوع ادامه دار نشه .

از دفتر میام بیرون تو راه مطب دکتر به دو تا مشتری زنگ میزنم  مسافرای تو ماشین از صدای آزار دهنده من کلافه شدن ولی چاره ای ندارم مجبورم از وقتم بهترین استفاده رو بکنم تو مطب یه یک ساعتی معطل میشم که به چک کردن موبایل میگذره میرم تو . مشکل رو که با دکتر درمیون میذارم بهم میگه باید یه ام آر آی برات بنویسم احتمال وجود تومور روی هیپوفیز وجود داره باید مساله بیشتر بررسی بشه . وقتی میام بیرون استرس میگیرم یه استرس وحشتناک که اگه یه وقت یه بلایی سرم بیاد تکلیف پندار چی میشه پسر وروجک یکساله من که اگه دو ساعت دیرتر از وقت معمول برسم خونه بی قراری میکنه و خونه رو روی سرش میذاره ! اگه من نباشم چه بلایی میخواد سرش بیاد ؟ بغضم رو قورت میدم با خودم فکر میکنم نباید فعلا راجع بهش به مامان ، رضا یا کس دیگه ای چیزی بگم ولی انقد اعصابم خورد بود و نیاز به حرف زدن داشتم که تو گروه بچه های دانشگاه راجع بهش صحبت کردم باید صبر کنم ببینم چی پیش میاد ؟

میرسم خونه پندار میپره تو بغلم. لباس درنیاورده شروع میکنم باهاش بازی کردن هنوز ناهار نخوردم و سرم به شدت درد میکنه خونه حسابی به هم ریخته تو ظرفشویی کلی ظرف تلنبار شده چون وقتی من نیستم مامان از ترس اینکه بچه بلایی سر خودش نیاره جرات تنها گذاشتنش رو نداره و هیچ کاری نمیکنه تا من بیام ناهارمو ساعت هفت و نیم غروب با عجله میخورم و میرم تو آشپزخونه ظرفا رو میشورم لابلاش مرغ و برای ناهار فردا میذارم رو گاز و بادمجونا رو سرخ میکنم پندار لابلای دست و پام وول میخوره و طبق معمول مشغول بیرون آوردن ظرفا و دیگ و قابلمه ها از کابینته جمعشون میکنم و نیم ساعت بعد باز میبینم همه اشون وسط آشپزخونه ولو شدن به سرامیکا نگاه میکنم واااای خدای من چرا انقد کثیفه به مامان میگم بچه رو ببره تو اتاق تا من بدون ترس از لیز خوردنش خونه رو تی بکشم .

قرص آرامبخشی که باید صبح میخوردم رو یادم رفته سریع میگردم از تو کیف به هم ریخته ام پیداش میکنم و میخورم مواد کوکو رو اماده میکنم و میریزم تو ماهیتابه صدای گریه پندار میاد که دلش میخواد از اتاق بیاد بیرون به مامان میگم کارم تموم شده بچه گناه داره بیاین بیرون با خوشحالی میپره تو بغلم دلش میخواد باهاش بازی کنم یک کم قایم موشک با هم بازی میکنیم و یه کم دنبالش میدوم به نفس نفس می افتم دلشوره عجیبی دارم رضا میاد تلویزیون رو روشن میکنه با صدای بلند فردوسی پور وراج داره یکسره حرف میزنه پندار نق میزنه خونه به هم ریخته است ... سرسام گرفتم دلم میخواد جیغ بکشم ولی نمیشه ساعت 12 شب شام میخوریم ظرفارو میشورم خرت و پرتایی که پندار گوشه کنار خونه ولو کرده جمع میکنم آب جوش میارم برای فلاسک بچه شیشه شیرها و ظرف آبخوریش رو میشورم وضدعفونی میکنم خسته ام خوابم میاد ساعت نزدیک 2 صبحه پندار همچنان بیداره واااای یادم میاد که آرامبخشم رو نخوردم همیشه فراموشش میکنم و دیر میخورم و درنتیجه صبح با بدبختی از خواب بیدار میشم سریع قرصم و میخورم و به مامان میگم بچه رو ببره بخوابونه شب به خیر مامان شب به خیر رضا شب به خیر پندار

برقا رو خاموش میکنم میرم تو آشپزخونه آروووم پنجره رو باز میکنم توی تاریکی وایمیستم و یه نخ سیگار روشن میکنم و دودش رو میبلعم چشامو میبندم و یه قطره اشک از چشمم میافته پایین نمیدونم از استرسه یا افسردگی ؟ فقط میدونم وزن ده سال زندگی مشترک رو دوشم سنگینی میکنه خسته ام خسته .....

نظرات 6 + ارسال نظر
ایناز یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 10:58

سلام خسته نباشی با این همه فعالیت ...اما یه کم هم به خودت و جسمت ارامش بده و استراحت یادتون نره

دارم روش فکر میکنم باید یه وقتی برای خودم آزاد کنم اینجوری نمیشه

سارا پنج‌شنبه 14 بهمن 1395 ساعت 11:32

فلق عزیزم سلام. کل آرشیوت رو خوندم. شاید برات جالب باشه که بدونی تماااااام احساساتی که تو در مورد بچه و استقلال و مادر خوب و بد داری منم جز به جزء تجربه کردم و از ترس اینکه انگ مادر بی عاطفه بهم نزنن به هیچکس نمی گفتم. خب شرایط منم خیلی فرق می کرد. اونقدری که وقتی دخترم سه ماهش بود و من نوزده سالم، از همسرم جدا شدم. هرگز جز چند ماه دخترم رو مهد نفرستادم و مامانم بزرگ کرد. یکسالگی دخترم دوباره ازدواج کردم و چون استقلالم خیلی برام مهم بود دو دستی چسبیدم به کارم. الان دختر من حدودا سیزده سالشه. عوضش یه دختر لوس و وابسته نیست. منطقی و خود ساخته اس. من رو به عنوان یه مادر موفق قبول داره و رابطه خیلی رفاقتی تر از دیگر مادر و بچه هاس. الان وقت ندارم ولی یه روز برات تعریف می کنم که هنوز بعضی وقتا باورم نمیشه که این خانم جوان(دخترم) بچه منه. منم سیگاری ام. ما خیلیییییییی شبیه همیم

شهره‡ شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 10:06

سلام. از وبلاگ اشتی جون اومدم.امروز اولین باره که اونجا اسمتونو دیدم و اومدم تو وبلاگت. کامل خوندم. ببین اگه هرکسی جای شما بود منم بود افسردگی شدید میگرفتم.حق داری.ولی چرااا.چرا انقدر خودتو اذیت کردی... اول به خودت بعد به مادر و همسر وفرزندت ظلم کردی...هرچقدرم مجبور بودی سرکار بری نباید میرفتی چون شرایطشو نداشتی حالا هرچی دراوردی دوبرابرشو هزینه درمان روحی خودت میکنی مضاف بر اینکه داروها بدترت میکنن.پیشنهاد میدم یه دکتر طب سنتی خوب و دارای مدرک برو. دمنوش گیاهی بهتر از داروی شیمیاییه. عزیز دلم کاش بعد تولد فرزندت سرکار نمیرفتی بجاش هفته ای دوبار باشگاهی کلاسی دورهمی چیزی برای خودت میزاشتی تا خونه نمونی زیاد. من خودم همینکارو کردم. والان راضیم.شرایط مالیمم نامساعد بود اتفاقل.ولی خدا بزرگه. هزینه مشاور و مهد بچه و مریضیهایی که از دوری مادر میگیره و بدتر از همه خراب شدن رابطه با همسر از همچی بدتره. تا دیر نشده جلوی ضررو بگیر. شوهرتم حق داره خونش مکان ارامش باید باشه. حریم داشته باشه. اینجوری نمیشه.خواهرانه گفتم.

مامان معصومه جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 14:58

داری با خودت چیکار میکنی دختر خوب؟
حواست هست که بعد تولد پندار چققققدر عوض شدی؟
حتی از نوشته هات معلومه،یه چیزی شبیه افسردگی،
قبلا یه چاشنی طنز حتی توی تعریف کردن ماجرای دزدی. تو نوشته هات بود الان اگه بار از شیرینی و شیطنت پسرت مینویسی صدبار از سختی هاش مینویسی،
نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم اما اینهممممه داری میدویی واسه چی؟واسه آرامش؟
خو الان که داری تو برزخ خستگی و کلافگی و کم آوردن دست وپا میزنی؟به چه قیمتی؟
اینجور باهم اگه بخوای هممممه بارها رو برداری نه مادر خوبی میشی نه همسر د نه کارمند خوبی؟
اینجور روزبه روز خموده تر و بی حال تر و بی انرژی تر میشی و بیشتر از چشم شوهرت میافتی و چند وقت دیگه که پندار بتونه حرف بزنه ازت گله میکنی که چرا باهاش زیادبازی نمیکنی و وقت نمیگذرونی
نگرانتم...
کاش به حرفام فکر کنی و به حساب چیز دیگه ای نذاری...

ویولا جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 00:47

عزیزم واقعا خسته نباشی... اایشالا که چیزی نیست و خودتو نگران نکن و به پندارِ قشنگ و اینده خوبش فکر کن...
ولی من اصلا نمیتونم تصور کنم که یه روز هم اینطور بگذرونم.... اینقدر بدو بدو و خستگی جسمی و روحی داغونت کرده.... خیلی از خودت کار میکشی یکم با خودت مهربونتر باش عزیزم.... تو چیزی نگفتی ولی من احساس میکنم تو داری بارِ زندگی رو بدوش میکشی.... فکر میکنم وقتشه این بارو از دوش خودت برداری و جابجا کنی...مواظب خودت و گلت باش....

سارا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 17:49

سلام چقدر استرس و نگرانی دارین خوب به نظرم اینطوری از پا در میایین
پندار جونم یه مامان شاداب و سر زنده میخواد یکم از کارت کم کن زندگی ارزش اینقدر بدو بدو نداره بخدا
قصد فوضولی یا سرزنش ندارم خودتون بهتر میدونیم ولی یکم برای خودتون وقت بزارین
شاد و پر انرژی باشین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.