کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم
کنجد کوچولوی من و باباش

کنجد کوچولوی من و باباش

از لحظه های قشنگ حضور مهمون جدیدی به جمع دو نفره امون مینویسم

آقایون متخصصین شیردهی

بععععله تعجب نکنید این زایمان بنده باعث شد من به یک تخصص مادرزادی در آقایون پی ببرم .  

یه بار تو جواب کامنت ویولای عزیز گفتم کلی حرف دارم در خصوص یه سری مسایل ، حالا فرصتی شد تا بنویسم راجع بهش  . فقط همین اول عذرخواهی میکنم که یک کم عریان و راحت صحبت میکنم .

نمیدونم کلا تا قبل از بچه دار شدنم هیچ وقت مقوله شیردهی ، زایمان ، تغییرات بدن خانمای باردار و .... برام جذابیت نداشت چیزی که منو جذب میکرد وجود شیرین و دوست داشتنی این وروجک های شیطون بود . ولی بعد از بارداری و زایمان فهمیدم مثل اینکه من آدم عجیب غریبی بودم این موضوع برای همه جذابه مرد و زن هم نداره و همه به خودشون اجازه میدن در خصوص موارد اینچنینی تئوری و نظریه صادر کنند ، ازتون سوال بپرسن ، این مجوز رو برای خودشون صادر کنن که تو خصوصی ترین مسایلت اظهار عقیده کنن و در سکرت ترین حالتهایی که ممکنه برای یه ادم تعریف شده باشه حضور داشته باشن .  

خوب برای کسی که اولین تجربه اش تو بچه داری هست خیلی طبیعیه که بلد نباشه به بچه شیر بده ، تو بیمارستان آموزش شیردهی دارن و یه پرستار میاد و بهت میگه چیکار باید بکنی ولی تا راه بیافتی سخته مخصوصا اینکه سزارین اجازه قرار گرفتن تو وضعیت راحت برای شیردادن رو بهت نمیده ، فک کن منی که از نگاه کردن به بدن خودم تو آیینه بدم میاد مجبور بودم به هر کسی اجازه بدم سینه من رو بگیره و روشهای مختلف شیردادن به بچه رو به قول خودشون بهم اموزش بدن از مادر ، مادر شوهر ، پرستار و حتی همراه مریض اتاق بغلی باورتون میشه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!حالم واقعا بد میشد حالا جالبه هیچ کدوم ازاین روشها هیچ فرقی با هم نداشت و جواب هم نمیداد ولی همه اینجا تبدیل شده بودن به متخصص .  

حس خیلی بدی داشتم شرایط بد جسمی و شوک دیدن یه موجود کوچولو که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم و در کنارش آدمهای مختلف از غریبه و آشنا که برای خودشون این حق رو قائل بودن که بهت حمله کنند انگار یه وظیفه و بار سنگینی رو دوششون بود ، نمیدونم خدا اون ده روز اول چه صبری بهم داده بود که علی رغم تنفر شدیدم از وضعیت پیش اومده صدام در نیومد.  

بدترین چیز تو اون وضعیت این بود که رضا به مامانم اصرا میکرد که چون خسته است بره خونه و یه چند ساعتی بخوابه هر چی مامان میگفت نه ،رضا بیشتر اصرا میکرد خلاصه مامان رو برد و مامانش اومد تا تو اون چند ساعت پیشم بمونه . حالا فک کنید دکتر من روشش با بقیه پزشکا فرق داره و برای زایمان اول سوند وصل نمیکنه یعنی من باید خودم پامیشدم و خیلی ببخشید میرفتم دستشویی و یا یکی برام لگن میگرفت اولی که بخاطر درد شدید امکانپذیر نبود و دومی واقعا برام قابل تصور نبود 6 ساعت از اومدنم تو بخش گذشته بود و من همچنان دستشویی ام رو نگه داشته بودم . وقتی مامان رضا اومد پیشم یک ساعت هم تحمل کردم دیگه دیدم باید پاشم برم ولی تا لبه تخت اومدم از درد نتونستم بیام پایین ، مامانش و پرستار هم اصرا میکردن که بذار برات لگن بذاریم خدایااااااا حالا که یادم میاد حرص میخورم ببخشید این پست یک کم حال به هم زن شد ولی هر کاری کردم نتونستم تو اون شرایط که دو نفر آدم بالای سرم وایستادن و دارن منو بر و بر نگاه میکنن کارم رو انجام بدم .

نهایتا تا یکساعت دیگه تحمل کردم و مجبور شدم آخرش خودم پاشم برم دستشویی بیچاره مامانش میخواست تا اون تو هم باهام بیاد چون یه کم سرگیجه داشتم ولی به هر ضرب و زروی بودم خودم رفتم و برگشتم .  

برگشتیم خونه ، پانسمان بخیه ام باید هر روز عوض میشد و هر چی به مامان میگفتم خو.دم جلوی آیینه عوضش میکنم با اصرار وصف ناپذیری شخصا اینکار رو انجام میداد واقعا دیگه توان مخالفت و غر زدن رو نداشتم و فقط سختم بود همین . 

در خصوص شیردهی اما باید بگم آموزشها همچنان ادامه داشت ، مهمونها که می اومدن انگار وظیفه داشتن در اتاق رو موقع شیردادن باز کنن و مطمئن بشن من دارم شیر خودم رو میدم یا نمیدونم مطمئن بشن من چیز دیگه ای تو حلقوم بچه نمیکنم خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اون روز کذایی که ما بچه رو بردیم دکتر و دکتر بهش شیر خشک داد

 همونطور که تو پست قبل گفتم شیر من برای این بچه کم بود و ما مجبور شدیم بهش شیر خشک بدیم و این شد سوژه بحث و تبادل نظر مراجعین محترم بالاخص آقایون از بابای بچه بگیر تا پدر شوهر و عموی همسر ، پدر جاری محترم و فامیل و دوست و آشنا باورتون نمیشه عموی بزرگ من ساکن نوشهره و ما خیلی یکم همدیگه رو میبینیم وقتی که برای تبریک زنگ زد ظاهرا از بابا شنیده بود بچه شیر منو نمیخوره پشت تلفن شروع کرده بود به ارائه راهکار که آقا شیرو رقیق کن یواش یواش کم کن به بچه گرسنگی بده و هزار جور ترفندای علمی و عملی وقتی هم خندیدم و گفتم ماشالله این همه اطلاعات (درواقع داشتم تیکه مینداختم بهشون) کلی ذوق کردن که منو دست کم گرفتی عمو جاااان  

حالا راهکارهای عمو جان جان ما در مورد عضو خصوصی بدنمون نبود پدر شوهر که دیگه شورش رو در آورده بودن تا جایی پیش رفته بود که بدون هیچ رودرواسی ای بهم میگفت موقع ای که دار ی به بچه شیر میدی با دستت سینه اتو فشار بده که به بچه کمک کنی !!!!! اوه مای گاد دلم میخواست جیغ بکشم اینجا بود که روی سگم بالا اومد من اصولا آدم رک و حاضر جوابی هستم ولی خب مراعات سن افراد رو هم میکنم و سعی میکنم احترام نگه دارم ولی اون لحظه به قدری عصبی شدم که برگشتم گفتم هر وقت شما خواستی به بچه اتون شیر بدین اینکارو بکنید . میدونم حرفم خیلی زشت بود ولی وقتی طرف متوجه نیست که در مورد خصوصی ترین عضو بدنت با این وقاحت حرف نزنه لازمه یه جوری جلوش وایسی . یه بارم مادر و پدر جاری جان اومده بودن خونه امون باز هم همین داستان به راه بود مامانه بیچاره یک کلمه حرف نزد ولی پدرشون یک خطابه بلند بالا در خصوص این مساله ایراد نمودند تا جایی که موقع رفتن جاریم منو کشوند تو اتاق و ده بار ازم عذرخواهی کرد که ببخشید بابای من سر منم همینجوری اعصاب خوردکن بود  

رضا جان که دیگه نگو و نپرس به هر کی که میرسید در این مورد صحبت میکرد و راه حل هی خنده دارشون رو بهم توصیه میکرد .    

و من همچنان در عجبم که این کوه عظیم تجربه در امر خطیر شیردهی از کجا به این آقایون محترم رسیده .

مامان خودم که یه پا فیلسوف بود در این مورد چه تئوری و چه عملی . 

و امااااااا و اما مادر شوهر ، ایشون هیچ توصیه ای به من نمیکردن ولی وقتی من برای شیر دادن میرفتم تو اتاق مثل اجل معلق پشت سر من وارد میشدن و توی تمام طول شیردادن به من خیره میشدن گاها سرشون رو نزدیک میاورد و به طرز موشکافانه ای امور رو بررسی میکرد و هر دو دقیقه میپرسید شیر نداری نههههه ؟؟؟؟؟ !!!!!  آخرش یه بار با تمام انزجار و تنفری که از این کار داشتم مجبور شدم سینه امو از دهن بچه در بیارم و فشارش بدم شیر فواره زد بیرون کفتم مامان شیر دارم ولی این بچه تنبل شده و به شیشه عادت کرده و شیر منو نمیخوره میشه بس کنید ؟ اونجا بود که مادر شوهر بهش ثابت شد که من دروغ نمیگم با تعجب خاصی گفت ای واااای شیر داری که !!!   

از خانما خیلی بیشتر تعجب میکردم چون خودشون شرایط مشابه رو تجربه کرده بودند فکر میکردم اونا متوجه بشن که آدم دلش میخواد تو این شرایط تنها باشه و حریم خصوصیش محترم شمرده شه زل زدن به کسی که توی این شرایطه واقعا دور از ادبه و باعث میشه بنده خدا معذب باشه . ولی میدیدم نع خیر انگار من از فضا اومدم و جور دیگه ای فکر میکنم .

خلاصه سرتون رو درد نیارم این یه مدت کلا سر وکله عالم و ادم توی لباس ما بود . یه سری رو تحمل کردم و مجبور شدم به یه سری هم بفهمونم که آقا ، خانم بکش سرتو بیرون  

فک میکنم این قضیه به فرهنگ ما برمیگرده ولی باید بگم توی اون یک ماه اول واقعا منو اذیت کرد و حرص خوردم ، تنها کسانی که شعور و درک خودشون رو تو اون شرایط ثابت کردن خواهر شوهر و جاری جان بودن و پدرم که اصولا رعایت موارد مربوط به حریم شخصی افراد براش تو اولویته و البته الگوی من تو این مسایل .  

و توصیه من به دوستای عزیزم اینه که برای آرامش خودتون هم که شده توی این موارد رودرواسی رو کنار بذارین و اصلا اجازه ورود سایرین رو به حریم شخصیتون ندین 

نداره

اینم شیر گل پسر همون روز بعد از ظهر به دستم رسید ولی باورتون نمیشه تا دیروز این جوجه ما حالش سر جاش نیومده بود تازه دوروزه بچه ام بهتر شده .  حالا رفتیم تو سایت ثبت نام کردیم رضا امروز رفته پیگیر بشه ببینم سهمیه ماهمون چقده مثل اینکه هفته ای یکی دو تا شیر برامون در نظر میگیرن

اون دوره با دوستای دانشگام یادتونه که رفته بودم شهسوار ؟؟؟ دیروز نوبت یکی از دوستای ساروی امون بود پنج شنبه و جمعه تو ویلاشون نزدیک دریا دعوتمون کرد بچه ها شب موندن ولی من ورضا 5 شنبه رفتیم و شب برگشتیم پندار پیش مامانم موند ولی دیگه مامان بیچاره جمعه صبح گفت من باید برم خونه و کلی کار دارم حلاصه ما هم مجبور شدیم برای روز جمعه پندار رو با خودمون ببریم هوا عالی بود مامانو رسوندیم ترمینال و خودمون با وورجک راه افتادیم تو راه که کلا چشاش باز بود ذوق کرده بود اونجا هم اصلا نمیخوابید با توجه به اینکه شب قبلش کلا تا صبح بیدار بود من با خیال راحت گفتم این بچه اونجا غش میکنه و من به مهمونیم میرسم ولی باید بگم دریغ از یک ذره خواب انگاری ذوق کرده بود که اومده بود بیرون اولین بارش بود که غیر از خونه مامان من و مامان رضا جایی میبردیمش  . باید بگم تا غروب ساعت 6 این بچه کلا دوساعتم نخوابید ، خونه هم که اومدیم وروجک شده بود و هی شیطونی میکرد خلاصه ساعت 12 شب خوابید و در کمال ناباوری تا خود صبح فقط دوبار برای شیرخوردن بیدار شد باورم نمیشه تو این یک ماه اخیر اولین شبی بود که خوابید کلا شب وروزش برعکس شده روزا تا ظهر میخوابه و بعداز ظهرا هم تیکه تیکه یه چرتی میزنه از ساعت 10 شب بیداره تا خود صبح تو خوشبینانه ترین حالت 5/6 -7 صبح میخوابه فک کنید چه پدری از من و ماماننم در میاره با مشورت دکترش بهش شربت خواب آور بی بی اسلیپ هم دادم ولی انگار آب ریختی تو حلق بچه به رضا میگم انگار عمه من خورده این شربتو  خوابش کجا بود ؟؟؟!!!. تازه با این اوضاع احوال سرکارم باید برم  

دلم میخواست میتونستم از این فرصت استفاده کنم و خوابشو تنظیم کنم ولی نمیشه از صبح هر کارش میکنم به حالت غش گردنش اینور و اونور می افته آخرش دیگه دلم سوخت گفتم بذارم بچه ام بخوابه گناه داره .  

خوب حالا برگردیم به ماجراهای کنجدک :

از بچه داریمونم بگم که مامانم تو سیزده روزگی پندار محبور شد برای کاری که پیش اومده بود بره بابلسر و اولین شبی که من و رضا و پندار تنها بودیم خیلی خوب بود باورم نمیشد تو خونه خودمون سه تایی تنهاییم . سخت نبود یک کوچولو میترسیدم نتونم از پسش بر بیام ولی شد البته ناگفته نماند رضا هم خیلی باهام همکاری کرد اولین باری هم که من وباباش بدون کمک حمومش کردیم هم 21 روزش بود اونم با کمی ترس انجام شد ولی  دیگه بعدش استاد شدیم ، کلا بخاطر اینکه مامانم اینجا زندگی نمیکنه مجبور شدم خیلی زود کاراش رو خودم انجام بدم .  

واکسنش رو هم وقتی زدیم مامان نبود بچه خیلی بی قرار بود البته یه نصفه روز بخاطر درد پاش ولی بعدش یک کم تب کرد و تا سه روز بی اشتها شده بود ولی کلا خیلی اذیتمون نکرد. 

حالا من خجسته رو بگو که از روزی که این بچه دنیا اومد هی گفتم من میخوام ببرمش اتلیه عکس لخت و پتی ازش بگیرم هی گفتم این هفته میرم وقت نشد هی گفتم هفته بعد میرم وقت نشد آخرش مثل خل و چلا گفتم دیگه حتما باید تا اخر دوماهگیش ببرمش زنگ زدم اتلیه درست یه روز بعد از واکسنش بهم وقت داد منم با خودم گفتم حالا که ویرش اومده دیگه عقب نندازمش این شد که پسرک رو بردم بیچاره حالش خوب نبود هنوز یه کم تب داشت شیر هم درست و حسابی نمیخورد و رنگ و روش پریده بود و برعکس روزای دیگه که صبحا میخوابید و به هیچ عنوان بیدار نمیشد اونروز چشاش اندازه نعلبکی بود گفتم عیبی نداره چند تا عکمس خندون ازش میگیرم ولی دریغ از یه لبخند کوچولو  خلاصه چند تا عکس ازش گرفتیم ولی اصلا راضی نبودم و خوشم نیومد به هر حال یادگاری موند برامون حالا ایشالله تو عید یه بار میبرمش گل پسرم و ایشالله سرحال باشه و بتونم عکسای خوشگل ازش بندازم . هر کار کردم نتونستم عکسا رو آپ کنم  

ادامه مطلب ...

ما سه تا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای ناتمام کنجد

سلام علیکم  

اگه فک کردین که تموم شده باید بگم که کاملا در اشتباهید داستان همچنان  ادامه داره . این بچه از وقتی که شروع کرد به شیر خوردن همه اش شیکمش مثل طبل گنده بود و مشکل یبوستش هم سر جاش بود هی میبردمش دکتر و هی دکترش میگفت اینا از عوارض شیر خشکه هی شیر عوض میکردیم بلکه یکی از این ترکیبات بهش بخوره ولی هیچ فایده ای نداشت روزبه روز بدتر میشد . 

کار منم شده بود بردن بچه از این دکتر به اون دکتر همه اشون هم میگفتن طبیعیه یادمه یکیشون که منو مسخره کرد که خانم نوزاد رو برای نفخ و دلدرد آوردی دکتر ؟؟!!! بچه همینه دیگه حالا به اینا اضافه کنید غرغرا و متلکای پدر بچه که شماها حساسید ، بچه چیزیش نیست ، تو میخوای بچه امو مثل خودت سوسول بار بیاری ، دیدی دکتر خیطت میکنه باز تو دست بردار نیستی و......  

 القصه یه بار که داشتیم این وروجک رو عوض میکردیم مامانم تو پوشکش خون دید و باز هم ما راهی مطب دکتر شدیم و کاشف به عمل اومد این جوجه ما به پروتئین گاوی حساسیت داشته و این 50 روز خیلی راحت دکترا با یه کلمه طبیعیه ؛ خیال خودشون رو راحت میکردن دلم میخواست دکترشو خفه کنم خوب اگه مامان من تو پوشک بچه رو نگاه نمیکرد این بچه بیچاره همچنان باید این شیر ها رو میخورد و روده هاش دور از جونش به خونریزی شدید می افتادن حالا جالبه اخرین کسی که بچه رو بردیم پیشش فوق تخصص گوارش اطفال بود ، تو ساری معروفه و خیر سرش چند تا کتاب نوشته ولی دریغ از یکذره دقت تو بررسی وضعیت بیمار یا مشاوره درست   آخه من میگم درسته که دل درد بچه ها یک چیز طبیعیه درسته که نفخ تا چند ماه اول تقریباً همه بچه ها رو اذیت میکنه ولی یکی نیست بهش بگه دکتر تو که میدونی آلرژی به لبنیات و پروتئین گاوی یه چیز شایع هست ، میتونی به مادر بچه بگی حواست باشه ممکنه حساسیتی در کار باشه ، حواست به پوشکش باشه حواست به شیرش باشه یه مشاوره ای ، یه اطلاعاتی اگه مامانم طبق عادت و تحربه پوشکش رو چک نمیکرد این بچه چقد باید اذیت میشد واقعا بعضی وقتا حرصم در میاد جسارت به پزشکای محترم نباشه ولی در مورد بعضیاشون باید گفت دریغ از یک ذره تعهد .

 خلاصه داستان ما شروع شد برای همون دو قطره شیری که به بچه میدم یک رژیم سفت و سخت باید بگیرم هیچ نوع لبنیات ، روغن سرخ کردنی ، آجیل ، شکلات ، شیرینی ، سویا و...... نباید مصرف کنم تاکید میکرد که حتی وقتی میری مهمونی چون روغنشون سرخ کردنیه با خودت غذا ببر با روغن ذرت یا کنجد حالا فک کنید من هله هوله خور چه عذابی میکشم . یه شیری هم برای بچه تجویز کرد به نام neocate که فوق العاده سخت پیدا میشه و هر قوطی ای که نزدیک به تموم شدنه انگار شیشه عمر منه که داره ته میکشه و عزا میگیرم که الان چی کار باید بکنیم .

بععععلهههه باید بگم این وروجک شیطون ما با شدت تمام مشغول وارد کردن استرس به اینجانب و بابای عزیزشونه .  

الان هم که دارم این پست رو میذارم دوروزه شیر بچه تموم شده و به هر دری میزنیم پیدا نمیشه ، دوروزه که یه شیر دیگه بهش میدم و بچه ام دیشب تا صبح همه اش از درد گریه کرد و هر چی شیر میخورد بالا میاورد ، به هزار نفر سپردم دوستم دیشب بهم زنگ زد گفت داروخونه 22 بهمن تهران پیدا کرده ولی باید اینترنتی ثبت نام کنم و برم تو لیست تا هفته ای دوتا سهمیه برام در نظر بگیرن حالا دنبال جور کردن مدارک برای ثبت نامم .  

امروز سرکار نرفتم با رضا از صبح هزار جا رفتیم آخرش رفتیم دانشگاه علوم پزشکی که متولی سهمیه بندیه و توزیع این شیره رضا رفت پیش رییس بخش دارو انقده خواهش و درخواست کرد طرف خودش گوشی رو برداشت زنگ زد یه پخشی تو بابل گفتن سه تا دونه ته انبارمونه فردا صبح میفرستیم براتون ، به رضا گفتم بچه ام امشب تا صبح بازم میخواد درد بکشه خلاصه گفتیم آژانس بگیرن با هزینه خودمون بفرستن قرار شده تا بعد از ظهر دستمون برسونن استرس دارم . بچه سیستمش کاملا به هم ریخته دلم میخواد گریه کنم مملکت نیست که ماشالله .... برای سیر کردن شکم بچه باید اینجوری تن و بدن ما بلرزه . 

 

اینم وروجک مامان تو 50 روزگیش 

 

اینم همین دیشب بغل مامانم

ادامه داستان

سلام سلام

تا اونجا گفتم که اومدیم خونه ، راستش رو بخوای من دوشنبه زایمان کردم فرداش تا کارای ترخیص انجام بشه و من مرخص بشم غروب شد، چهارشنبه هم که اربعین بود و تعطیل ، پنج شنبه هم که پزشکای محترم اصولا مطباشون تعطیله بعدشم که جمعه بود ، نهایتا اینا باعث شد که ما موفق شدیم کنجدکمون رو برای چک آپ بعد از تولد شنبه هفته بعد ببریم دکتر.  

تو این پنج روز این بچه کلا خواب بود شیر میخورد و میخوابید اصلا با هیچ ترفندی هم چشاشو باز نمیکرد همه هم میگفتن طبیعیه ، ولی خیلی ببخشید دفع خیلی کمی داشت و گاهی اوقات برای ادرار کردن جیغ هایی میکشید که نگو و نپرس مامانم همه اش میگفت این مجرای ادرارش مشکل داره و باید زودتر ببریمش دکتر. توی پوشکش هم همه اش لکای نارنجی میدیدم خلاصه روز جمعه یادمه این بچه برای جیش کردن انقد جیغ کشید که نفسش چسبید و قلب ما رو آورد تو دهنمون  بعدشم دیدیم تو پوشکش یه چیزایی مثل شن نارنجی هست.  به چه بدبختی شنبه وقت گرفتیم و بردیمش پیش یه دکتر معروف بماند که مطب دکتر رو هم گذاشته بود رو سرش انقد گریه میکرد.  دیدم دکترش معاینه اش کرد و بهم گفت خانم این بچه گرسنه است اگه میبینی انقد میخوابه از بیحالی اشه و این چیزی که تو پوشکش میبینی رسوبه بچه از گرسنگی آب بدنش کم شده و به جای ادرار رسوب دفع میکنه و گفت اگه یه هفته دیرتر میاوردین امکان داشت بچه کلیه اش سنگ بیاره  

براش شیر خشک نوشت و یه سری داروهای دیگه هیچ وقت یادم نمیره اون شب اومدیم خونه مامانم نمیدونم یاد چی افتاد که زد زیر گریه احساس میکنم یاد برادر کوچیکم که ماجراش رو بهتون گفتم افتاده بود .  

اونشب منم حالم کلا خوب نبود بچه رو دادم به مامانم و  رفتم تو اتاق دراز کشیدم هی به بچه فکر میکردم به اینکه تو این چند روز چقد گرسنگی و زجر کشید چقد برای جیش کردن درد کشید یه دفعه قلبم فشرده شد احساس کردم خیلی دوسش دارم انگار یهو فهمیدم این بچه منه این پسرمه و من مامانشم نمیدونم انگار باید یه اتفاقی می افتاد که من بفهمم مادر شدم حس مادرانه قشنگ بود و دردناک ، از اتاق رفتم بیرون و به مامانم گفتم بچه ام رو بده میخوام بغلش کنم و اون لحظه خیلی حسم قشنگ بود چیزی رو که خیلی مادرا تو لحظه تولد جگر گوشه اشون تجربه میکنن من اونشب و تو اون لحظه تجربه اش کردم . خلاصه تو دلم گفتم خدایا وقتی تو شکمم بود همه اش ناشکری میکردم بابت حضورش و با اون داستانای مربوط به آزمایش اش فهمیدم نباید ناشکر باشم الان هم همین ، این ماجرا رو پیش آوردی که قدر هدیه ات رو بدونم .

خلاصه که پسرک ما با این داستان خودشو تو دل مامانش جا کرد و البته تبدیل شد به یه بچه شیرخشکی  

شیر منو ول کرد و با تلاشهای شبانه روزی و مکرر من (باوجودیکه از شیردهی بدم می اومد ولی دلم نمی اومد از شیرم محرومش کنم )در روز یک یا دو وعده شیر منو مثل زنگ تفریح تک تک میزنه بازم خدارو شکر .

ختنه اش هم کردیم تو 35 روزگی پیش یک فوق تخصص اورولوژی اطفال هر چی همسر جان گفت بیا ببریمش پیش همین پزشکای عمومی من قبول نکردم بچه رو بردیم بابل پیش یک دکتر معروف که میگفتن با یه روش جدید ختنه میکنه نه بخیه داره و نه حلقه و بچه از روز دوم خوب میشه ظاهرا با لیزر انجام میده ،  تو بیمارستان با کلی دنگ و فنگ پسر مارو بردن اتاق عمل و برگردوند ، بماند که بقیه بچه ها رو نیم ساعته میاوردن بیرون ولی این پسرک ما 

1/5  ساعت تو اتاق عمل بود و باز هم قلب مارو آورد تو دهنمون جالا میگم داستانشو ، به بیست نفر پیغام پسغام فرستادم بچه من چی شد همه پرستارا دیگه منو شناخته بودن    

اینم پسرک ما تو بیمارستان که بعد از کلی گریه و زاری تو بغلم غش کرده  

 

کنجدک رو قاپیدیم اومدیم خونه هی حالا من معاینه اش میکنم میبینم انگار این بخیه داره و روز سوم بعد از ختننه اش بهمون ثابت شد که بععععله دکتر به روش سنتی بچه رو بخیه زده از کجا فهمیدم ؟؟ از اونجایی که موقع شستن بچه نمیدونم چه دسته گلی به آب دادم که یکی از بخیه هاش باز شد و بچه خونین و مالین خونه رو گذاشت روی سرش باز هم طبق معمول جمعه بود خلاصه بچه رو زدیم زیر بغلمون بردیم بیمارستان که گفتن فقط شستشو بدینش و فشار نیارین خودش جوش میخوره هفته بعد که برای معاینه بردیمش پیش دکتر گفت مورد پسر شما جوری بود که محبور شدم سنتی عملش کنم و نمیشد از این روش جدید استفاده کنم تازه فهمیدم علت معطلی کجندک تو اتاق عمل چی بود ، ظاهرا این پسرک قراره همه چیزش با بچه های دیگه فرق کنه و از وقتی که تو شکم اینجانب تشریف داشتن وظیفه خطیر لرزوندن تن و بدن ما رو بابت هر موضوع کوچیک و بزرگی با اهتمام ویژه ای به انجام میرسونند .

ادامه داره ................... 

خودمونیم امروز چقدر فعال شدم دو سری پست گذاشتم